فایل ممکن است بخاطر نمایش در سایت بهم ریختگی داشته باشد.
دانلود کتاب بیست و هشت روز تمام اثر داوید زافیر pdf
بوفه را با تمام قدرت آن قدر کنار کشیدم که بتوانم از پشتش رد شوم و به آشپزخانه بروم. مدتی طول کشید تا چشمانم به روشنایی روز عادت کردند؛ چون دو هفته بود آن را ندیده بودم. چشمانم فقط به نور ماه و ستارگان عادت داشتند، چون فقط شبها از مخفیگاه بیرون می آمدیم. بالاخره زنی که انتظارش را داشتم دیدم: روت. او به شدت لاغر شده بود موهایش از ته تراشیده شده بود و لباسهای ژنده ای بر تن داشت. نسبت به سر و وضع و آرایشی که در هتل بریتانیا داشت، کنتراست نمی توانست بزرگتر از این باشد. به هانا گفتم: اوضاع مرتب است میتوانی با خیال راحت بیرون بیایی.
خواهر کوچکم محتاطانه چهار دست و پا از انباری بیرون آمد و او هم به مدتی زمان نیاز داشت تا چشمانش به روشنایی روز عادت کنند. به روت نگاه کرد. وحشت زده شد که روت تا این حد لاغر و نحیف شده بود، ولی چیزی نگفت. روت آهسته از جا بلند شد و پرسید: «چیزی برای خوردن دارید؟» بلافاصله برایش از انباری که مادرم هنوز داخل آن چمباتمه زده بود، یک تکه نان آوردم. هانا آهسته از من پرسید: «اگر آلمانی ها سر برسند چه؟» «آنوقت شما میروید داخل انباری و من بوفه را جلو میکشم بعد فقط مرا با خودشان میبرند.»
هانا از این چشم انداز به وجد نیامد ولی این بهترین پیشنهادی بود که می توانستم در صورت وقوع چنین حادثه ای به او بکنم. روت نان را چنان سریع بلعید که چیزی نمانده بود لقمه در گلویش گیر کند و خفه شود. مجبور شد سرفه کند که در نتیجه مقداری از لقمه از دهانش بیرون پرید و کف آشپزخانه ریخت، با عجله کف آشپزخانه را تمیز کردم. اگر قرار بود سرو کله آلمانی ها پیدا شود نباید خرده های غذا ما را افشا می کردند.
به روت چیزی برای نوشیدن دادم و هانا هم رفت سراغ مامان که هنوز داخل انباری بود و به او کمک کرد از جا بلند شود. چشمان مامان هم باید به روشنایی روز می افتاد. گرچه دیگر نسبت به هیچ چیز عکس العمل نشان نمی داد. هانا میخواست مامان را کنار پنجره ببرد، ولی به او هشدار دادم که حواسش را خوب جمع کند: نباید از خیابان دیده می شدیم به این ترتیب آن دو وسط آشپزخانه ایستاند.
- حجم فایل : 76 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 373 ص