پیش نمایش
دانلود کتاب خسرو و شیرین اثر حکیم نظامی گنجوی pdf
به انصافش رعیت شاد گشتند، همه زندانیان آزاد گشتند، ز مظلومان عالم جور برداشت، همه آیین جور از دور برداشت. ز هر دروازهاى برداشت باجى، نجست از هیچ دهقانى خراجى، مسلم کرد شهر و روستا را، که بهتر داشت از دنیا دعا را، ز عدلش باز با تیهو شده خویش، به یک جا آب خورده گرگ با میش.
رعیت هرچه بود، از دور و پیوند، به دین و داد او خوردند سوگند، فراخى در جهان چندان اثر کرد، که یک دانه غله صد بیشتر کرد، نیت چون نیک باشد پادشا را، گهر خیزد به جاى گل گیا را، درخت بدنیت خوشیده شاخ است، شه نیکونیت را پى فراخ است، فراخیها و تنگیهاى اطراف، ز راى پادشاه خود زند لاف. ز چشم پادشاه افتاد رایى، که بدرایى کند در پادشایى…
چو شیرین از شهنشه بیخبر بود، دران شاهى دلش زیر و زبر بود. اگرچه دولت کیخسروى داشت، چو مدهوشان سر صحراروى داشت، خبر پرسید از هر کاروانى، مگر کارندش از خسرو نشانى. چو آگه شد که شاه مشترىبخت، رسانید از زمین بر آسمان تخت، ز گنجافشانى و گوهرنثارى، به جاى آورد رسم دوستدارى. ولیک از کار مریم تنگدل بود، که مریم در تعصّب سنگدل بود…
ملک را داده بد در روم سوگند، که با کس درنسازد مهر و پیوند، چوشیرین از چنین تلخى خبر یافت، نفس را زین حکایت تلختر یافت. ز دلکورى به کار دل فرو ماند، دران محنت چو خر در گل فرو ماند. دران یک سال کو فرماندهى کرد، نه مرغى، بلکه مورى را نیازرد. دلش چون چشم شوخش خفتگى داشت، همهکارش چوزلف آشفتگى داشت…
همى ترسید کز شوریده رایى، کند ناموس عدلش بىوفایى، جزان چاره ندید آن سرو چالاک، کزان دعوى کند دیوان خود پاک، کند تنهاروى در کار خسرو، به تنهایى خورد تیمار خسرو، نبود از راى سستش پاى برجاى، که بىدل بود و بىدل هست بىراى، به مولایى سپرد آن پادشاهى، دلش سیر آمد از صاحب کلاهى…
به گلگون رونده رخت بربست، زده شاپور بر فتراک او دست، وزان خوبان چو در ره پاى بفشرد، کنیزى چند را با خویشتن برد، که در هر جاى با او یار بودند، به رنج و راحتش غمخوار بودند، بسى برداشت از دیبا و دینار، ز جنس چارپایان نیز بسیار، ز گاو و گوسفند و اسب و اشتر، چو دریا کرده کوه و دشت را پر، وز آنجا سوى قصر آمد به تعجیل، پسِ او چارپایان میل در میل…
دگر ره در صدف شد لؤلؤ تر، به سنگ خویش تن درداد گوهر، به هور هندوان آمد خزینه، به سنگستان غم رفت آبگینه. ازان دُرّ خوشاب آن سنگ سوزان، چو آتشگاه موبد شد فروزان، ز روى او که بد خرّم بهارى، شد آن آتشکده چون لالهزارى، ز گرمى کان هوا در کار او بود، هوا گفتى که گرمىدار او بود. ملک دانست کامد یار نزدیک، بدید امّید را در کار نزدیک.
ز مریم بود در خاطر هراسش، که مریم روز و شب مىداشت پاسش، به مهد آوردنش رخصت نمىیافت، به رفتن نیز هم فرصت نمىیافت. به پیغامى قناعت کرد ازان ماه، به بادى دل نهاد از خاک آن راه، نبودى یک زمان بىیاد دلدار، وزان اندیشه مىپیچید چون مار… چو شاهنشاهِ صبح آمد بر اورنگ، سپاه روم زد بر لشکر زنگ، برآمد یوسفى نارنج در دست، ترنج مه زلیخاوار بشکست
- حجم فایل : 126 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 1006 ص