پیش نمایش
دانلود کتاب داستان یک اسم جدید اثر النا فرانته pdf
تمام شدن سال تحصیلی بدشگون بود. خانهی کنار مدرسه فرو ریخت، از دیوارها، باران به داخل کلاسها ریخت و پس از طوفانی شدید، خیابان کناری آن فرو رفت. پس از آن، مدتی یک روز در میان به مدرسه میرفتیم و تکالیف مدرسه بیشتر از خود درسها اهمیت پیدا کرده بود و معلمها آنقدر تکلیف میدادند که واقعا تحمل ناپذیر میشد.
به رغم اعتراضهای مادرم، عادت کردم که درست پس از مدرسه به خانه لیلا بروم. ساعت دو بعد از ظهر میرسیدم، کتابهایم را جایی پرت میکردم. لیلا برایم ساندویچی با ژامبون، پنیر و سالامی یا هر چه میخواستم، درست میکرد. از چنین نعمتی در خانه خودمان خبری نبود: چقدر بوی نان تازه خوب بود و طعم مواد داخل آن، به ویژه ژامبون قرمز روشن با لبه های سفید آن. حریصانه میخوردم و لیلا برایم قهوه درست میکرد.
بعد از گفتگویی کوتاه مرا به آن اتاق کوچک میفرستاد و به ندرت داخل را نگاه میکرد. بجز مواردی که برایم خوراکی میآورد و میایستاد و با من میخورد و مینوشید. از آنجایی که دوست نداشتم استفانو را که معمولاً حدود ساعت هشت شب برمی گشت، ببینم؛ همیشه رأس ساعت هفت آنجا را ترک میکردم. با آن آپارتمان خو گرفتم، با نورش، با صداهایی که از راه آهن به گوش میرسید.
هر فضایی، هر چیزی نو بود و تميز اما توالت و حمام که دستشویی، بیده و وان داشت از همه جا تمیزتر بود. یک روز عصر وقتی که احساس تنبلی میکردم از لیلا پرسیدم که آیا میتوانم حمام کنم، من هنوز زیر شیر آب یا در تشت مسی حمام میکردم. او گفت هر کاری دلم بخواهد میتوانم انجام بدهم و رفت و برایم حوله آورد. آب لوله گرم بود و گذاشتم وان پر شود، سپس لخت شدم و تا گردن در آن فرو رفتم.
گرمای آن لذتی غیرمنتظره به من داد. پس از مدتی، بطری های کوچک زیادی را که در گوشه های وان بود، امتحان کردم. کف بخارآلودی بلند شد، انگار که از بدنم برمیخاست و وان تقریبا سر رفت. آه، لیلا مالک چه چیزهای فوق العادهای بود. موضوع دیگر تمیز کردن بدنم نبود، بازی بود و رهایی. رژ لبها را کشف کردم، وسایل آرایش، آینه پهنی که بدون از ریخت انداختن، بدن را نشان میداد، سشوار هم داشت.
پس از آن، بدنم از همیشه نرمتر بود و موهایم پر، درخشان و بلوندتر شده بود. فکر کردم شاید ثروتی که در کودکی میخواستیم همین بود: نه جعبه های محکم پر از الماس و سکه های طلا، بلکه وان حمامی برای اینکه هر روز خودمان را این گونه در آن غرق کنیم، اینکه هر روز نان، سالامی و ژامبون بخوریم و فضای بیشتری حتی در حمام داشته باشیم، اینکه تلفن، انباری و یخچال پر از غذا داشته باشیم.
و عکسی در قاب نقرهای روی بوفه داشته باشیم که ما را در لباس عروسی نشان دهد. داشتن تمام این خانه با آشپزخانه، اتاق خواب، اتاق نشیمن و دو بالکن و اتاق کوچکی که من در آن درس میخواندم و جایی که هرچند لیلا چیزی نگفت ولی به زودی یک کودک در آن میخوابید. آن روز غروب، به سمت برکه شتافتم، میخواستم آنتونیو هرچه زودتر مرا لمس کند، بو کند، حیرت کند…
از آن تمیزی لوکس که زیبایی را دوچندان میکرد، لذت ببرد. این هدیهای بود که میخواستم به او بدهم. اما او نگرانیهای خود را داشت: گفت که هرگز نمیتواند آن چیزها را برایم فراهم کند و من هم گفتم، کی گفته که آن چیزها را میخواهم، سپس جواب داد، «تو همیشه میخواهی هر کاری لیلا کرد، بکنی.» رنجیدم و با هم دعوا کردیم. من آدم مستقلی بودم. هر کاری دلم میخواست میکردم.
من کارهایی میکردم که نه او و نه لیلا نمیتوانستند انجام دهند، من به مدرسه میرفتم، سخت درس میخواندم و به خاطر کتاب خواندن داشتم کور میشدم. فریاد زدم که او مرا درک نمیکند و اینکه هر کاری میکند تا مرا تحقیر کرده و به من توهین کند، سپس از او دور شدم. اما آنتونیو بسیار خوب مرا درک میکرد.
- حجم فایل : 115 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 515 ص