پیش نمایش
دانلود کتاب دستهای کوچولو کف میزنند اثر دن رودز pdf
یقین به نفرین شدگی باری بود که بدجوری روی دوش هولدا سنگینی میکرد. بااینحال، مصمم بود که نگذارد تاریکی بر زندگیاش مسلط شود، و باید اجازه بدهد تا زندگیاش علیرغم مقصد اجتنابناپذیری که در پیش دارد ادامه یابد. میدانست که باید راهو چارهای بیابد و هرگز نگذارد که یأس و نومیدی در هم بشکندش.
به همین خاطر تصمیم گرفت تا نزد خردمندترین فرد کلیسایشان برود و از او مشورت بخواهد. یکشنبهروزی، کمی پس از تولد هجدهسالگیاش، وقتی همهی اعضا در حال خارج شدن از کلیسا بودند، رفت و جلوِ آن پیر فرزانه را گرفت. «ببخشید قربان، میتونم چند لحظهای باهاتون صحبت کنم؟» پیرمرد از پشتِ ریش انبوه و سفیدش لبخند مهربانانهای تحویل هولدا داد و جواب داد «البته، خواهش میکنم.»
هولدا بلافاصله به دلش برات شد که یک دوست پیدا کرده. آن دو، زیر سایهی قلعه، مسافت کوتاهی را به سمت پارکی که در آن نزدیکی بود قدم زدند، و وقتی رسیدند روی یک نیمکت نشستند. پیر فرزانه به داستان هولدا گوش داد و در پایان تأیید کرد که او حقیقتاً هیچ راهی برای رهایی و رستگاریاش نمیبیند. به هولدا گفت «البته اینی که گفتم به معنای این نیست که تو تنهایی. تعداد ما بیشتر از اون چیزیه که فکر میکنی.»
«تعداد ما؟» پیرمرد سر تکان داد. «بله دخترجان. خیلی سال پیش من هم اشتباه تو رو مرتکب شدم. اینجوریه متأسفانه.» بعد نخودی خندید. «بله، حتی من، آقای فریدلیبنِ سالخورده هم، وقتی زمانش برسه باید راهم رو کج کنم و برم به جهنم.» او گفت که داستان ملعون شدنش به وحشتناکی داستان هولدا نبوده، ولی خُب، او هم زمانی یک جوان کلهشقِ یاوهگو بوده…
کسی که مست میکرده و فحش میداده، بدون اینکه به عقوبت حرفهایش فکر کند. وقتی فهمیده چه بلایی سر خودش آورده که دیگر خیلی دیر شده بود. «برای من هم درست مثل تو، درست لحظهای که اولین کفر به زبونم اومد دیگه کار از کار گذشته بود و تباه شده بودم.» هولدا دلش برای او سوخت، البته میدانست که او این حرفها را نزده تا ترحم و دلسوزی بشنود. به پیرمرد گفت «پس شاید قعر جهنم همدیگه رو ببینیم.»
پیرمرد آهی کشید و سر تکان داد. «گمون نکنم شیطان اجازه بده ما رومون به آشنا بیفته. اونجا از این خبرها نیست. بهتره واقعبین باشیم، هولدا: جهنم برای ما یه شکنجهگاه ابدیه.» هولدا بهتلخی سرش را به نشانهی تأیید تکان داد، و پیرمرد چیزی شبیه یک کارت ویزیت از جیبش بیرون آورد و پشتش چیزی نوشت. «میخوام ازت دعوت کنم تا در یه جلسه شرکت کنی. ماهی دوبار چند نفری با مشکل ما یه دورهمی کوچیک دارند.
ما همه خودمون قبول داریم که سعادت رفتن به بهشت رو نداریم، ولی خُب، تصمیم گرفتهیم بیشتر از این هم به زندگیمون گند نزنیم. زندگی دام بلا کم نداره. میدونی، اون لحظات آخر عمر، وقتی که درازبهدراز میافتیم و نفسهای آخر رو میکشیم، تو قلب و ذهنمون میدونیم که تا آخرین لحظه اجازه ندادهیم که شیطان ارباب ما بشه. اینجوری موقع رفتن یه نیمچه حسی از پیروزی داریم.
این جلسات بهمون کمک میکنه تا جلوِ وسوسههامون رو بگیریم و ناامید نشیم، اما مهمتر از این چیزها بهانهی خوبیه تا دور هم جمع بشیم و بیسکویت بخوریم.» کارت را دست هولدا داد و لبخند زد. «اسم دورهمی ما باشگاه دوزخیانه. دوست نداریم توجهها رو به خودمون جلب کنیم، و مطمئنم که تو هم نهایت احتیاط رو به خرج میدی، پس لطفاً به کسی چیزی نگو.»
- حجم فایل : 76 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 359 ص