پیش نمایش
دانلود کتاب دیدم که جانم میرود اثر حمید داودآبادی pdf
«چون در هنگامهی عملیات بود، به هیچ وجه به کسی مرخصی نمیدادند؛ حتی کوتاه مدت. غروب، مصطفی را شیر کردم تا پیش فرمانده گردان برود و برای هردومان مرخصی بگیرد. هرطور که بود، کسائیان قبول کرد. قرار شد ساعت ۴ صبح روز بعد به کرمانشاه برویم و تا عصر خودمان را برسانیم اردوگاه. بهانهام زدن تلفن به تهران بود، ولی بیآنکه به مصطفی بگویم، قصد داشتم او را به تهران بفرستم؛ به هرزحمتی که بود.
خیلی میترسیدم که برایش اتفاقی بیفتد، آن هم درحالی که عقب خط بودیم، چه برسد به خط و عملیات. قصد داشتم او را به کرمانشاه ببرم و تحویل «جلال مهدیآبادی» بدهم تا هرطوری شده نگهش دارد یا بفرستدش تهران. اینطوری خیالم راحتتر میشد و با روحیهای آرامتر میتوانستم به جبهه برگردم. مدام به خودم لعنت میکردم که چرا پذیرفتم با او بیایم جبهه.
درحالی که خودمان را آمادهی رفتن به شهر کرده بودیم، برای خواب دراز کشیدیم. خوابم نمیبرد. همهاش فکر این بودم که چهطور او را راضی کنم برگردد تهران. میان خواب و بیداری بودم که با فریاد فرماندهان بلند شدیم. ساعت ۲ صبح بود که بهخط شدیم و آمادهی رفتن به خط مقدم. خیلی حالم گرفته شد، اما مصطفی بیخیال بود و خیلی خوشحال از اینکه میرفتیم خط. (ص65 )
سریع رفتم پهلوی برادر کسائیان و گفتم: برادر، شما قول دادید بذاری ما امروز بریم کرمانشاه… خندید و گفت: بله قول دادم، ولی وقتی قراره گردان رو ببرند خط، میتونم بگم نه، همینجا بمونید تا اینا برن شهر و برگردن؟ حالا بیا بریم، ایشاالله زود برمیگردیم و میرید مرخصی پهلوی خونوادهتون.
سوار بر کامیونهای ایفا، از شهر ویران شدهی سومار در تاریکی گذشتیم. هیچ دیوار برپایی در آنجا بهچشم نمیخورد. نخلهای سرسوخته انگار سلاممان میکردند. به عقبهی خط مقدم رسیدیم. نمازصبح روز سهشنبه ۲۰ مهر را در تپههای سومار خواندیم و با وانتها عازم خط مقدم شدیم. به ارتفاعات موردنظر که رسیدیم، هوا کاملا روشن شده بود.»
- حجم فایل : 18 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 258 ص