فایل ممکن است بخاطر نمایش در سایت بهم ریختگی داشته باشد.
دانلود کتاب سه قصه اثر ایرج طهماسب pdf
صبح که از خواب بلند شدم هرچه توی تخت خوابم گشتم دنبال مرغ سفیده که همان خاله رعنایم بود، پیدایش نکردم فقط از مرغ سفیده یک پر مانده بود که پره چسبیده بود به بالش. آن را برداشتم و پیش خودم گفتم «بیچاره خاله رعنا، یکی از پرهاش کنده شده». پر را برداشتم و دویدم توی آشپزخانه پیش مادرم، اما مادرم آن جا نبود. آمدم اتاق پذیرایی. دیدم همهی داییها و عمهها آنجا جمع شدهاند و دارند گریه میکنند. رفتم و دامن مادرم را کشیدم مادرم که برگشت دیدم زن دیگری است… زن به من خندید. دررفتم. دنبال مامانم گشتم که یکهو عمویم بغلم کرد و من را به زور بوسید.
من خودم را از دستش نجات دادم و بالاخره مامانم را پیدا کردم. دیدم چه قدر گریه میکند. رفتم پر را نشان مامانم دادم و گفتم «مامان، مامان، پرخاله رعنا». مامانم اصلا گوش نداد. همهاش گریه کرد. من هم بلند شدم و دیدم همه گریه میکنند. رفتم توی راهپلهها و رفتم توی حیاط… گاهی وقتها که پر میچسبید به لباس سیاه دیگران، من تازه متوجه میشدم چه قدر از آقاها و خانمهایی را که عیدها میآمدند به خانهمان باز هم میبینم. بعد پدرم لباس تنم کرد و من هم پر را گذاشتم توی جیب شلوارم. بعد همراه پدر و مادرم با ماشین بزرگ اتوبوس رفتیم به پارک بزرگی که توی آن خونه های کوچولوكوچولوی زیادی بود. بعضی از بچهها میرفتند توی آن خانهها و بازی میکردند.
اما من بغل پدرم بودم. ما رفتیم یک جایی که یک عالم آدم ایستاده بود و همهشان گریه می کردند. پدرم من را بغل مادرم داد و مادرم من را برد جلو جلو وسط آدم ها. من دیدم روی زمین چالهای گندهاند و آدمی که لباسی سفید تنش کردهاند تویش خوابیده… خندهام گرفت. یکهو دیدم مردی رفت توی چاله و آقایی که کلاه عجیبی سرش گذاشته بود آوازی خواند و حرفهایی زد. مردی که توی چاله بود پارچهی روی صورت آدمی را که توی چاله خوابیده بود کنار زد و من یکهو قیافهی خاله رعنا را دیدم که آنجا خوابیده بود؛ آن تو… همه فریاد کشیدند و گریه کردند. من تعجب کردم، اما یکباره دست کردم توی جیبم و پر را درآوردم و به خاله رعنا نشان دادم و گفتم «خاله، خاله، پرت… پر سفیدت».
- حجم فایل : 23 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 53 ص