پیش نمایش
دانلود کتاب لیست تنفر اثر جنیفر براون pdf
کوله ام را باز کردم و قصد داشتم تکالیف درس زیست را انجام دهم؛ اما ناخودآگاه دستم به سمت دفترچهی سیاه رنگ رفت. آن را بیرون آوردم و باز کردم. در طول روز صفی از دانش آموزان در کلاس ورزش را کشیده بودم که روی صورت هایشان حفره های بزرگی به جای دهان بود و سرشان را میکشیدند تا به مسیر دویدن نگاه کنند. صورت معلم زبان اسپانیایی، آقای رویز را هم کشیده بودم که شبیه تخم مرغ بود.
بالای راه پلهها ایستاده بود و با صورتی خالی از هرگونه حس، به رفت و آمد بچهها نگاه میکرد. طرحی که خیلی دوستش داشتم از آقای انگرسون بود که بالای حروف دبیرستان گاروین ایستاده و چهرهاش بسیار به شخصیت اصلی کارتون جوجه کوچولو شباهت داشت. این تصویر جدید من از دبیرستان جدید و قدرتمند گاروین بود. داشتم طبق پیشنهاد دکتر هیلر، همه چیز را همان گونه که بود، میدیدم.
متوجه زمان نشده بودم. به طرحی که از استیسی و دوس پشت میز ناهار کشیده بودم، نگاه میکردم. پشتشان دیوار آجری بود. تعجب کردم که خورشید در حال غروب کردن است. کسی در زد و مزاحم افکارم شد. فریاد زدم: «بعداً، فرانکی» به زمان بیشتری نیاز داشتم تا ذهنم آزاد شود و آرام شوم. میخواستم طراحی هایم را تمام کنم تا به تکالیف کلاس زیستم برسم. دوباره ضربهای به در وارد شد. فریاد زدم: «کار دارم!»
چند ثانیه بعد، دستگیرهی در چرخید و لای در باز شد. خود را سرزنش کردم که چرا در را قفل نکرده بودم. گفتم: «بهت گفتم که کار…» اما دیدم سر جسیکا کمپبل از لای در ظاهر شد. گفت: «ببخشید. میتونم بعداً بیام. چند باری زنگ زدم؛ ولی مامانت گفت نمیآی تلفن رو جواب بدی.» مادرم دوباره تماس های مرا زیرِ نظر گرفته بود. باورم نمیشد. پرسیدم «بعد بهت گفت که بیای اینجا؟»
مادرم جسیکا کمپبل را میشناخت. همهی دنیا حالا دیگر جسیکا کمپبل را میشناختند. آزاد کردن قلادهاش در خانهی ما… در بهترین حالت، کار بسیار خطرناکی بود. جسیکا وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. گفت: «نه خودم خواستم بیام.» به سمت تخت آمد و پایین آن ایستاد. گفت: «راستش، وقتی رسیدم اینجا، بهم گفت که نمیذاری ببینمت؛ اما بهش گفتم که اجازه بده تلاش خودم رو بکنم.
به خاطر همین اجازه داد بیام تو. فکر نمیکنم خیلی از من خوشش بیاد.» زیرِ لب خندهای کردم و گفتم «باور کن اگه دختری مثل تو داشت، حتماً درجا سکته میکرد. این طور نیست که از تو خوشش نیاد، از من خوشش نمیاد. چیز جدیدی نیست.» به محض اینکه این جمله را گفتم، فهمیدم گفتن آن برای کسی که واقعاً مرا نمیشناسد عجیب است. بحث را عوض کردم و پرسیدم: «اینجا چه کار میکنی؟ به نظر نمیاد تو هم از من خوشت بیاد.»
صورت جسیکا قرمز شد و یک لحظه فکر کردم میخواهد گریه کند. بازهم از اینکه او همان جسیکایی بود که میشناختم تعجب کردم. تمام آن اعتماد به نفس و فیس و افادهاش از بین رفته بود؛ فقط همین نگاه عجیب و آسیب پذیر را داشت که اصلاً به او نمیآمد. سرش را به یک سمت خم کرد. موهایش را روی یک شانهاش ریخت و پایین تختم نشست. گفت: «من با استیسی کلاس چهارم همکلاسی بودم»
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: «خب؟» – و بعضی وقتها در مورد تو حرف میزدیم. حس کردم کمکم صورتم در حال داغ شدن است. پایم زوقزوق میکرد. انگار فقط زمان هایی که اضطراب داشتم این طور میشد. دکتر هیلر به من گفته بود که فقط در ذهنم تلقین میکنم که پایم دائم زوق زوق میکند؛ اما مطمئن نبود که درست میگفت یا نه. قطعاً منظورش را طور دیگری بیان کرده بود؛ اما من اینطور به یادم مانده بود؛ حس میکردم
- حجم فایل : 65 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 354 ص