پیش نمایش
دانلود کتاب مامای آلمانی اثر مندی روبوتام pdf
صبح روز بعد، در اتاق غذاخوریِ خدمتکاران، کمی حرف و حدیث بود و بار دیگر تقریباً تنهایی غذا خوردم. گروهبان مایر در مسیرم به اتاق اوا جلویم را گرفت – او بازی کوچک خودش را داشت. حیرت زده به سمتم گام برداشت. «صبح به خیر گروهبان مایر، کمی خسته به نظر میآیید؟ خوب هستید؟» با صورتی رنگ پریده، سبیل سیخ شدهی خود را لمس کرد. به هدفم رسیدم.
او گفت: «کاملاً خوب هستم. آمدم به شما بگویم که خانم براون خواسته اند که بعداً او را معاینه کنید. او کمی ناخوش احوال است و خوابیده.» «خب، اگر حالش خوب نیست شاید باید همین حالا او را ببینم؟» «فکر میکنم که…» «اما فکر میکنم که این تصمیم من است گروهبان مایر، چون من مسئول سلامتی خانم هستم.» از تلاشم برای استفاده از مقامم یکه خورد، اما قاطع ماند.
«او اكيداً به من دستور داده که تنها بماند. میتوانید بعد از برگشتن از سفرتان او را ببینید» «سفر؟» تصور یک خروج ناگهانی، وحشت کوچکی در من برانگیخت، اما حداقل او از بازگشت حرفی زده بود. عجیب بود که چطور نقش این قله کوه بین یک زندان و مأمنی امن در نوسان بود. «خانم براون برنامۀ یک سفر خرید به برشتس گادن داشتند تا وسایل مورد نیاز را تهیه کنند. او مضطرب است که دیر نشود…
شما به جایش بروید. جزئیات را نوشته اما گفت اگر احساس میکنید کامل نیست، از تجربه خودتان استفاده کنید.» او تکهای کاغذ ضخیم و گران قیمت به دستم داد و من به هشت تا ده مورد از فهرست نظری اجمالی انداختم. «با چه کسی باید بروم؟» از ایده همراهی گروهبان مایر برای خرید وحشت کردم. هر حرکتم موجب درگیری میشد و صحبتهای کوتاه ناخوشایندی شکل میگرفت.
«خوشحال میشوم که امروز صبح خانم هاف را همراهی کنم.» فرمانده استنز از پشت سر نزدیک شد. «بعد از ظهر جلسهای دارم. میتوانم از برشتس گادن رانندگی کنم، گروهبان مایر میتوانید ترتیبی دهید بعداً رانندهای خانم هاف را بیاورد؟» آن سر چرب پایین آمد. پاشنهها به نشانه احترام بههم خورده شد و گروهبان مایر رفت. برخلاف معمول گیج و ساکت ایستاده بودم. «برویم؟» فرمانده استنز با دست به راهرو اشاره کرد.
«باید چیزی از اتاقتان بردارید؟» کمی خندیدم. «منظورتان چیزی مثل کیف است فرمانده استنز؟ چه چیزی روی زمین دارم که درونش بگذارم؟» قصد نداشتم تنش ایجاد کنم، خصوصاً با او. اما این واکنش حاکی از خشم سوزانندهام، طبیعی و مثل فروپاشی درونی یک زندانی بود. لحن خشک و بیروحش نه آزار دهنده و نه خوشحال بود، بلکه نشانهای از دیپلماسی دقیقش بود. «بیشتر به یک ژاکت فکر میکردم البته اگر نیاز ندارید که برویم؟»
ماشینش خوب و راحت بود، رایحه چرم قدیمی داشت و خودش ادوکلن ملایمی که هنوز نمی توانستم تشخیص دهم. او راننده را صدا کرد و ما حرکت کردیم. «متشکرم راینر.» به فهرست اوا نگاه کردم که مکالماتی را که در طول پیاده روی به چایخانه داشتیم به یادم آورد. لباس شب و پارچه موصلی، دستمال و پتو؛ و با مداد ناخوانا نوشته بود: جغجغه – شاید دیر به ذهنش رسیده بود.
کاپیتان در مسیر گفت «خیالم راحت شد که خانم براون امروز نتوانستند سفر کنند.» قلبم تند تپید. چشمانمان را به یکدیگر دوختیم. آن حوضهای آبیاش به سرعت آدمی را غوطه ور میساختند. «خب آقای گوبلز بسیار باهوش هستند. هرچقدر هم که بتوان وضعیت خانم را پنهان کرد، باز هم در ملأ عام نباید دیده شوند.» فقط آن لحظه، لحنش ناخوشایند بود. با ماشین وارد مرکز شهر شدیم، قدم به یک روز بهاری و روشن گذاشتیم.
بوی صنایع بومی در هوا پیچیده بود و جمعیت شلوغ مردم به ماشین و لباس فرم توجهی نداشتند. در حالی که به دنبال فروشگاه هایی بودیم که به آنها نیاز داشتیم، پرسیدم «شما شهر را خوب میشناسید فرمانده؟» او گفت «نه! خوب نه! شاید لازم باشد به غریزه خود اعتماد کنیم» او لبخند زد، دوباره بازیگوش شده بود و هنگام پیاده شدن از ماشین به وضوح آرام بود.
- حجم فایل : 63 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 313 ص