پیش نمایش
دانلود کتاب مردن کار سختی است اثر خالد خلیفه pdf
مردی شبیه به مردانی که در ماشینها دیده بودند، با چراغ قوهاش به ماشین علامت داد که بایستد و حسین شیشه پنجرهاش را پایین آورد. مرد مسلح به او علامت داد آهسته به آنچه قرار بود یک ایست بازرسی دیگر باشد، نزدیک شود. مرد لهجه عجیب و غریبی داشت. معلوم بود که سوری نیست. حسین به خواهر و برادرش گفت که مرد حتماً چچنی است.
و او اینها را از تجربهاش از کار کردن با رقصنده های روس میشناسد. به ایست بازرسی رسیدند و منتظر شدند. قلب هایشان داشت از سینه هایشان بیرون میزد و بلبل حس میکرد که میتواند صدای قلبش را بشنود. یک تک تیرانداز به راحتی میتوانست دخلشان را بیاورد. در آن شرایط، صبر به تنهایی استخوان های هر انسانی را آب میکرد. چه کسی میدانست این بار خود را گرفتار چه چیزی کردهاند؟
بیش از نیم ساعت بعد، خودرو دیگری از دل شب بیرون آمد و پشت سرشان ایستاد. وقتی دیدند که سه سرنشین آن خودرو مثل خودشان سه جوان غیرنظامی هستند، اندکی خیالشان راحتتر شد. حسین میخواست از آنها بپرسد که کجا میروند؛ حرف زدن با غریبهها میتوانست راه خوبی برای ایجاد احساس آرامش باشد. حسین سومین سیگارش را آتش زد و درِ مینیبوس را باز کرد و بلافاصله صدای بیبدنی به او دستور داد که به داخل ماشین برگردد.
چند دقیقه بعد، مردی با لباسهای سیاه و ماسک به آنها نزدیک شد. از آنها با عربی دست و پا شکسته کارت شناسایی خواست و قبل از اینکه بتوانند درباره هدف سفرشان توضیح بدهند، چشمش به جسد افتاد. حسین ناگهان شروع کرد به توضیح دادن. مرد با بیسیمش حرف زد. بعد پتو را از روی جنازه کشید. جنازه دوباره تغییر کرده بود. پر از جراحت شده بود و چرک از همه جایش بیرون میریخت.
بوی گندش، آدم را دیوانه و هر دماغی را کیپ میکرد. سه مرد مسلح به سمت آنها آمدند، سوار ماشین شدند و به حسین دستور دادند ماشین را به سمت ویلای اربابیای براند که در حاشیه روستای نزدیک به آنجا، وسط یک مزرعه قرار داشت و سه مرد نقابدار از آن محافظت میکردند. آنجا همگی پیاده و وارد ساختمان شدند. بوی بخور از ورودی سالن به مشام میرسید. منتظر ماندند تا اجازه دیدار با ارباب داده شود.
مردان نقابدار یک کلمه هم حرف نمی زدند؛ انگار از چوب ساخته شده بودند. فاطمه از آنها خواست که نشانش بدهند دستشویی کجاست؛ نه صورت هایشان و نه انگشت هایشان که هنوز روی ماشه اسلحه هایشان بود، تکان نخورد. حسین سعی کرد اطلاعات نظامیاش را به رخ بکشد و گفت که آنها دوشکا هستند. اما نگاه یکی از نگهبانها برای اینکه ساکتش کند کافی بود. صدای زمزمهای را از پشت یک در بزرگ شنیدند.
تنها نکته امیدوار کننده درباره وضعیتشان این بود که اتاق خیلی گرم بود. ابزار تجملات در هر گوشه ویلا دیده میشد. خیلی زود صدای زمزمه نزدیکتر شد و گروهی بادیه نشین از پشت در ظاهر شدند که داشتند از ارباب تشکر میکردند، و برایش طول عمر آرزو میکردند. چند دقیقه بعد مرد بلندقدی در را به رویشان باز کرد. آنجا قلمرو نقابها بود؛ هیچ صورتی در کار نبود، هیچ جزئیاتی و هیچ خصوصیاتی.
فاطمه بیش از همه ترسیده بود؛ فوراً روسریاش را جابجا کرد تا نیمی از صورت و موهایش را بپوشاند. در لباسهای مندرسش، شبیه زن فقیری به نظر میرسید. خستگی ناشی از سفر به خوبی در چهره آنها دیده میشد. انگار پنج هزار کیلومتر راه آمده اند و نه فقط دویست و پنجاه کیلومتر؛ مسیری که حداکثر باید دو ساعت و نیم طول میکشید. بلبل وقتی که دید فاطمه زانو زد تا به تقلید از بازیگران فیلمهای تاریخی به ارباب سلام کند، تعجب کرد.
ارباب که او هم نقاب زده بود و ردای گلدوزی شدهای به سبک خلفای عباسی به تن داشت، کارشان را از آنها پرسید. لحنش، ناراحتیاش را فاش کرد و از لهجهاش حدس زدند که او افغان است یا چچنی. یکی از نگهبانها وارد شد و کارتهای شناساییشان را پس داد و چیزی در گوش فرمانده گفت و رفت: خیلی مسامحه کارانه و با عربی رسمیای که نزدیک بود بلبل را به خنده بیندازد.
حسین خیلی کوتاه گفت که آنها به اجازه او نیاز دارند تا به مسیرشان ادامه بدهند و بتوانند جسد پدرشان را قبل از اینکه کاملاً از بین برود، دفن کنند. حسین از سؤال ارباب تعجب کرده بود؛ حتماً او از قوانین شریعت درباره دفن اموات اطلاع داشت. حسین برای کمک گرفتن به بلبل نگاه کرد، اما بلبل حرفی برای گفتن نداشت. فقط به خودش میگفت که توهینها هرگز تمام نمیشوند؛ بچههای انقلاب به گفته پدرش، هیچ جا نبودند
- حجم فایل : 42 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 186 ص