فایل ممکن است بخاطر نمایش در سایت بهم ریختگی داشته باشد.
دانلود کتاب مروارید شکسته اثر نسرین پرک pdf
عباس از بیرون به نمای خانه نگاه کرد. دردی ناآشنا روحش را چنگ زد. هرگز خیال نمی کرد دوری از آن خانه و افرادش بتواند این چنین او را اسیر درد و رنج کند. با اشتیاق کلید را در قفل در چرخاند. با صدای بلند گفت یاالله، یاالله. منتظر ماند کسی به طرف در بیاید. مثل بیشتر وقتها که بتول به استقبالش میآمد؛ و در حالی که لبخند میزد، نان، میوه و یا هر چیزی که همراه داشت از دستش میگرفت.
صدا زد: محمد، بیا بابا اومده، منصوره، نرگس کجاین بابا؟ اما هیچ جوابی نشنید. حیاط در سکوت فرو رفته بود. گلهای باغچه سربه زیر و پژمرده بودند. برای چندمین بار در طول آن لحظات احساس کرد اشک چشمانش را میسوزاند. از خانه خارج شد. مدتی پشت در ایستاد ولیالله از خم کوچه پیچید با زنبیل حصیریای پر از نان. محمد از پشت سرش صدا زد: صبر کن پسر دایی. ولیالله زنبیل را زمین گذاشت.
محمد به او رسید، گفت: بذار کمکت کنم. زنبیل را بلند کرد، چند قدم تلو تلو خوران برد. گفت: چه سنگینه! ولی الله پرسید اون مرده کیه دم خونتون پرسه میزنه؟ محمد با دقت به مردی که پشت به او ایستاده بود نگاه کرد. ناگهان زنبیل را رها کرد و دوید. بابا، بابا جون اومدی؟ عباس به طرف صدا چرخید. دو زانو نشست، دستهایش را باز کرد. محمد پرید توی بغلش. عباس سرو صورت او را بوسید.
محمد گفت: بابا جون کجا بودی، دلم برات تنگ شده بود. عباس بلند شد با ولی الله دست داد. صورت او را بوسید. گفت: ماشاالله برای خودت مردی شدی. ولی الله پرسید: کی از سفر برگشتین؟ عباس خندید: همین حالا. کولهام رو گذاشتم توی حیاط. بچهها کجاین؟ محمد در را باز کرد. گفت: مامان اینا همشون رفتن حموم. الانهها میان دیگه. عباس پرسید: تو برای چی نرفتی؟
و از این سوال فورا لبش را به دندان گزید. ولی الله گفت: از وقتی شما رفتین من میبرمش حموم. عباس زنبیل را از ولی الله گرفت. سه تایی وارد حیاط شدند، نشستند روی ایوان. عباس از ولی الله پرسید: هنوزم مدرسه نقویه میری؟ ولی الله گفت: نه مدرکش رو آموزش و پرورش قبول نکرد. حالا میرم کلاس اول مدرسه دولتی. عباس با افسوس سر تکان داد: پس دو سالت هیچی شد هان؟
ولی مدرک مهم نیست، مهم اون چیزیه که آدما یاد میگیرن و توی زندگی به کارشون میاد. منم میخوام محمد رو بفرستم مدرسه مذهبی. حتی اگه مدرکش رو قبول نکنن. با صدای باز شدن در حیاط، عباس پشت درختی پنهان شد. محمد دوید جلو: مامان! اگه گفتی کی اومده؟ بتول، احمد را روی شانهاش جابه جا کرد. فاطمه گفت: علیک سلام. منصوره پرسید: ولی الله؟ محمد گفت: نخیرم، ولی که بود، یکی دیگه اومده.
نصرت پرسید: بابا اومده؟ نرگس گفت: چیچی آورده؟ میمنت به اطراف نگاه کرد، کوله پدرش را دید. بتول دست محمد را گرفت: کی اومده؟ محمد گفت: بابا. دخترها همصدا گفتند: بابا؟ محمد گفت: به خدا راست میگم، بابا اومده. منصوره گفت: کو بابا کو؟ محمد گفت: قایم شده، بگردین پیداش کنین. دخترها جیغ کشیدن. بغچهها را پرت کردند روی بالکن و هر کدام به سویی دویدند.
منصوره داد زد: خودم بابا رو پیدا کردم، پشت درخت گیلاسه. دخترها هیاهو کنان جمع شدند دور عباس و از سرو کولش بالا رفتند. بتول بیاعتنا به شادی آنها احمد را برد توی اتاق. در را بست و دراز کشید. فاطمه در را باز کرد: مامان چایی حاضره. بتول خودش را به خواب زد. تمام بعد از ظهر توی اتاق ماند. بعد از نماز مغرب به خواب رفت. نیمه های شب بیدار شد. برای گرفتن وضو به حیاط آمد. شب زیبا و روشنی بود.
ماه گرد و زرد وسط آسمان میدرخشید. آب خنک بشکه خواب آلودگی را از سرش پراند. سایهای را روی آجر فرش حیاط دید. صدای آشنایی را شنید. برگشت، عباس مقابلش ایستاده بود. با چهرهای تکیده، تیره و شانه هایی فرو افتاده. بتول گفت: چرا زودتر نیومدی، حداقل برای جلوگیری از شایعات سری به خونه میزدی. عباس جلوتر آمد گفت شایعات؟ تو که باور نکردی؟ کردی؟
- حجم فایل : 13 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 56 ص