فایل ممکن است بخاطر نمایش در سایت بهم ریختگی داشته باشد.
دانلود کتاب نامه ای به یک دوست قدیمی اثر مرتضی آوینی pdf
آنها نمیدانستند که چشم مرده را تا گرم است باید ببندند و فکش را هم تا گرم است، باید راست کنند… اگر نه در همان حال که موقع جان کندن مرده است، می ماند؛ با چشمهایی باز و دهانی کج. میدیدم که سخت ترسیده ای، آن همه که حتی فراموش کرده ای ترست را پنهان کنی. نگاه خانم جان مانده بود، اما خودش رفته بود. به کجا؟… میدانستم که از چه ترسیده ای؛ خوب میفهمیدم.
شمدی سفید آوردند و رویش را پوشاندند و کم کم خانه پر شد از آدمهایی که در کنار مرده ها هم، مرگ را باور نمیکردند؛ واقعیتی کاملاً غیرواقعی. بعضی ها هم میفهمیدند که چه اتفاقی افتاده است. یادت هست؟ عمه جان را میگویم. آنجا دور از همه نشسته بود، تنها و مبهوت و درمانده… و زل زده بود به درون خودش؛ به آن فضای موهومی که در هیچ کجا نیست، اما هست. از نفس به آدم نزدیک تر است.
اگرچه از دورترین ستاره ها هم دورتر است؛ درست آنجاست که بی نهایت وجود پیدا میکند. به درون خودش آنگونه می نگریست که من به ستاره های دور مینگرم و در مرز وجود و عدم بود و میترسید که تکان بخورد. عمو خالد از راه رسید. یادت هست؟ مرضیه از او پرسید که ناهار خورده است یا نه. سرش را بالا انداخت و گفت «نه» نیم نگاهی هم به مرده انداخت و گفت: خدا رحمتش کند.
و من میدیدم که کلمات مثل حباب، در دهانش می ترکند و نابود میشوند. کنار جنازه ی خانم جان بوی زخم میآمد؛ بوی دریا. تو از لای در باز، به عمو خالد چشم دوخته بودی که روی مبل نشسته بود، پشت میز عسلی. بشقاب پر از لوبیاپلو، سالاد گوجه فرنگی و خیار آب خُنک…
من هم پشت سر تو دویدم و همانجا از پشت در صدایت را شنیدم، صدای نفسهایت را وقتی که آن لقمه گلوگیرِ ناخورده را استفراغ میکردی. باد آرام گرفته و وقت خروس خوان نزدیک است؛ اما اکنون جز صدای سیرسیرک ها چیزی به گوش نمیرسد.
- حجم فایل : 9 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 24 ص