فایل ممکن است بخاطر نمایش در سایت بهم ریختگی داشته باشد.
دانلود کتاب آدم کجا بودی اثر هاینریش بل pdf
کامیون حمل اثاثیهی قرمز رنگ، آهسته از میان شهر میگذشت، دور تا دور کامیون محکم بسته شده و درهای ضخیم آن هم قفل بودند، در هر دو طرف کامیون با حروف سیاه نوشته شده بود «برادران گوروس، بوداپست: هر نوع حمل و نقل.» کامیون دیگر توقف نکرد. از روزنه روی سقف کامیون سر مردی بیرون آمده بود که با دقت اطرافش را زیرنظر داشت و گاهی هم به پایین خم میشد و به ظاهر چیزی میگفت.
مرد کافهها و بستنی فروشهایی را که چراغ هایشان روشن بود و مردمی را که لباسهای تابستانی بر تن داشتند میدید اما یکباره توجهش به یک کامیون سبز حمل اثاثیه جلب شد که سعی در سبقت گرفتن از آنها داشت اما نمیتوانست از کنارشان رد شود، راننده کامیون حمل اثاثیه مردی بود با لباس خاکی ارتشی و کنار او مرد دومی با لباس خاکستری ارتشی نشسته بود که مسلسلی روی پایش نهاده بود.
ولی روزنه سقف کامیون اسباب کشی سبزرنگ با سیم خاردار بسته شده بود. راننده حمل اثاثیه سبز رنگ دستش را روی بوق گذاشت اما قادر به سبقت گرفتن از کامیون حمل اثاثیه قرمز رنگ که در جلویش میراند نشد. عاقبت سریع از بغل آنها گذشت و مردی که از بالای روزنه به بیرون نگاه میکرد بارکش سبز را دید که وارد خیابان پهن به سمت شمال شد.
در همان حال بارکش قرمزرنگ هم تقریباً به سمت جنوب پیچید و به راهش ادامه داد. چهره مردی از روزنه سر بیرون آورده بود و مدام جدیتر میشد. او کوتاه قد و لاغر بود و چهرهٔ سالخوردهای داشت و وقتی کامیون بارکش قرمز کمی پیشتر جلو رفت او سرش را به درون کامیون خم کرد و داد زد: تقریباً معلومه که داریم از شهر بیرون میریم. خانه ها دیگر به هم نچسبیده اند.
از پایین صدای خفۀ زوزه مانندی چیزی به او گفت و حالا کامیون سریعتر در حرکت بود و سریعتر از آنی که آدم از این کامیون انتظار داشت. خیابان خالی و تاریک بود و هوای میان شاخههای انبوه درختان نمناک شیرین و سنگین بود. مرد از روزنه سرش را خم کرد و فریاد زد: دیگر خانهای دیده نمیشود، جادۀ شهری به سمت جنوب. زوزه آن پایین قویتر شد ولی کامیون باز هم سریعتر میرفت.
مرد درون روزنه خسته بود، او یک سفری طولانی با قطار را پشت سرش داشت و روی شانه های دو نفر ایستاده بود که قدهای مختلفی داشتند و این مسئله او را بیشتر خسته میکرد. دیگر حوصلهای نداشت ولی کوچکترین و سبکترین مرد داخل کامیون بود و آنها او را انتخاب کرده بودند تا اوضاع بیرون را زیرنظر داشته باشد. حالا مدتها بود که چیزی نمیدید.
این زمان به نظرش طولانی میآمد، هنگامی که پایش را میکشیدند تا از اوضاع بیرون باخبر شوند او میگفت هیچ خبری نیست، او فقط درختان و جاده و مزارع تاریک را میبیند. بعد او کنار جاده میبیند که دو سرباز کنار موتور سیکلتی ایستاده اند، سربازان چراغ قوهای روی نقشهٔ شهری انداخته بودند.
- حجم فایل : 33 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 218 ص