پیش نمایش
دانلود کتاب استپ اثر آنتوان چخوف pdf
در تاریکی غروب، خانه بزرگ یک طبقهای که سقف آهنی زنگ زده و پنجره های تیره داشت پدیدار شد. به این خانه چاپارخانه میگفتند، ولی نه اصطبل مانندی داشت و نه دیواری آن را محصور کرده بود و فقط تکو تنها میان استپ ایستاده بود. در یک طرف آن چند درخت گیلاس مفلوک که به وسیله چپرجگنی محصور بود، سیاهی میزد و زیر پنجرهها ساقه های خم شده گل آفتابگردان خواب آلود و سرسنگین خود را آویزان کرده بودند.
از سوی باغ گیلاس صدای یک آسیای بادی، شبیه اسباب بازی که برای ترساندن و رماندن خرگوشها ساخته بود، بلند بود. نزدیک خانه دیگر چیزی به چشم نمیخورد و صدایی به جز صدای استپها به گوش نمیرسید. درشکه هنوز زیر ایوان پناه دار نایستاده بود که صدای گفتگو و خنده بلند شد؛ صدا از آن زن و مرد بود و بیدرنگ هیکل لاغر بلندی با دستهای آویزان و دامن بلند نیم تنهاش که تاب میخورد، نزدیک درشکه سبز شد.
این مهمان خانه دار و نامش موسی موسایه ویچ بود، مردی که دیگر جوان نبود و رنگی پریده و ریشی نازیبا به سیاهی زغال داشت. او کت سیاه رنگ نخ نمایی به تن داشت که روی شانه های باریکش، مانند اینکه از جارختی آویزان باشد، آویزان بود و هروقت دستهایش را شادمانه یا از ترس بالا میانداخت دامن آن مانند بال به هم میخورد. علاوه بر آن شلوار سفیدِ بلندی به پا داشت که در چکمه نکرده بود.
یک جلیقه مخملی نیز پوشیده بود که روی آن گلهای قهوهای داشت که به سوسکهای عظیمی میماندند. موسی موسایه ویچ نخست با شناختن مسافران از شدت مسرت زبانش بند آمد و بعد دستهایش را به هم مالید و ناله کرد. چاک دامن نیم تنهاش از هم باز و پشتش به تعظیم غرایی خم گردید و صورت رنگ پریدهاش در لبخندی جمع شد…
به نشان اینکه دیدن درشکه نه تنها مایه خشنودی او شده، بلکه چنان مسرتی به او بخشیده که از شدت لذت دردناک است. با صدای یکنواخت زیری شروع کرد به وراجی کردن و نفس زنان این طرف و آن طرف رفتن و با قیلو قالی که راه انداخته بود، نمیگذاشت مسافران از درشکه پیاده شوند: «آه خدای من – خدای من چه سعادتی ـ چه اقبالی امروز به من رو کرده – حالا چکار باید بکنم؟ ایوان ایوانیچ…
پدر روحانی خریستوفر، چه آقا پسری آنجا روی صندلی درشکهچی نشسته. خدا مرگم بده! خدا جان عوض اینکه از مهمانان خواهش کنم تشریف بیارند تو، مثل مجسمه ایستادهام! خواهش میکنم تشریف بیارید تو – منت بگذارید. قدم روی چشم… خیلی خوش آمدید! اسبابهاتان را بدهید به من… ای خدای من، ای داد بر من!»
موسی موسایه ویچ در حالی که در درشکه به جستجوی اسبابها بود و کمک میکرد که مسافران پیاده شوند، ناگهان سربر گرداند و با صدایی هراسان و خفه که گویی دارد غرق میشود و طلب کمک میکند، فریاد کرد: «سلیمان! سلیمان!» صدای زنی از داخل تکرار کرد «سلیمان! سلیمان!» در دولنگه جیرجیر کنان باز شد…
و از میان آن یک پسر بچه کوتاه قدی که بینی منقاری شکل بزرگی داشت و دور یک کله طاسی سر موی قرمز زبری اوز کرده بود ظاهر شد. نیمتنه کوتاه ژنده بسیار تنگی که یخه برگردان گرد و آستینهای کوتاه داشت، به تن کرده و شلوار کوتاه فاستونی پوشیده بود که به او ظاهر یک آدم جوکی خسیسی را میداد و شبیه پرنده دم کوتاهی
- حجم فایل : 23 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 114 ص