پیش نمایش
دانلود کتاب انسان ها اثر مت هیگ pdf
من صدا زدم: «گالیور! گالیور!» به من اعتنا نکرد. اگر هم واکنشی نشان داد، این بود که سریعتر از قبل راه رفت. رفتارش مرا نگران کرد. گذشته از همه چیز او در سرش از حل بزرگترین معمای ریاضی دنیا خبر داشت، آن هم به دست پدر خودش. من شب قبل اقدامی نکرده بودم. به خودم گفته بودم لازم است اطلاعات بیشتری پیدا کنم.
ببینم اندرو مارتین به چه کس دیگری ممکن است موضوع را گفته باشد. درضمن، بعد از برخورد با دانیل احتمالاً زیادی خسته بودم. باید یک یا حتی دو روز دیگر صبر میکردم، نقشه میبایست این باشد. گالیور به من گفته بود او چیزی نگفته و نخواهد گفت، اما چطور میشد به او كاملاً اعتماد کرد؟ همان موقع مادرش تصور میکرد او در مدرسه است و او آشکارا آنجا نبود.
از روی نیمکت بلند شدم و روی چمنی که بر آن آشغال ریخته بودند، به طرف جایی رفتم که نیوتن هنوز داشت پارس میکرد. متوجه شدم احتمالاً باید اقدامی انجام بدهم. «بیا. باید برویم.» درست وقتی به خیابان رسیدیم که گالیور از آن زد بیرون، بنابراین تصمیم گرفتم او را دنبال کنم و ببینم کجا میرود. او جایی ایستاد و چیزی را از جیبش بیرون کشید.
یک جعبه، یک شیء به شکل استوانه از آن بیرون آورد و به دهانش گذاشته و روشنش کرد. او برگشت اما حس کرده بودم این کار را خواهد کرد و قبلاً پشت درختی قایم شده بودم. دوباره راه افتاد، خیلی زود به خیابانی بزرگتر رسید. اسم این یکی کولریج رود بود. نمیخواست مدت زیادی در این خیابان بماند. ماشینها خیلی زیاد بودند. احتمالش خیلی زیاد بود دیده شود.
به راهش ادامه داد و بعد از مدتی ساختمانها تمام شد و دیگر نه اتومبیلی بود و نه آدمی. نگران این بودم که او برگردد، چون آن نزدیکی هیچ درختی ـ یا هیچ چیز دیگری – نبود تا پشتش پنهان شوی. در ضمن، اگرچه اگر یکبار برمی گشت و نگاه میکرد، من از نظر فیزیکی آنقدر نزدیک بودم که به راحتی دیده میشدم، برای هر کنترل ذهنی به اندازهی کافی دور بودم.
هرچند او به طرز خارق العادهای دوباره برنگشت. حتی یکبار از ساختمانی گذشت که تعداد زیادی اتومبیل خالی داخل آن بودند و در آفتاب میدرخشیدند. روی ساختمان نوشته شده بود «هوندا». مردی پشت شیشه با پیراهن و کراوات نشسته بود و ما را تماشا میکرد. بعد گالیور از یک محوطهی چمن عبور کرد. عاقبت به چهار ریل فلزی کارگذاشته در زمین رسید:
خطوط موازی، نزدیک به هم اما تا جایی که چشم کار میکرد، رفته بود، فقط آنجا ایستاد. مطلقاً بیحرکت منتظر چیزی. نیوتن با نگرانی به گالیور و بعد بالا به من نگاه کرد. مخصوصاً نالهی بلندی سر داد. گفتم: «هیسسس، ساکت باش.» بعد از مدتی قطاری در دوردست ظاهر شد. داشت از روی ریلها به ما نزدیک میشد. متوجه شدم مشتهای گالیور محکم بسته شد.
و همان طور که فقط یک متر با مسیر قطار فاصله داشت، بدنش منقبض شد. وقتی قطار داشت از جایی که او ایستاده بود رد میشد، نیوتن پارس کرد، اما صدای قطار خیلی بلند بود و به گالیور نزدیکتر از آن بود که چیزی بشنود. جالب بود. شاید نباید کاری میکردم. شاید گالیور داشت خودش کارش را تمام میکرد. قطار گذشت. دستهای گالیور دیگر مشت نبود و دوباره آرام به نظر میرسید. یا شاید ناامید بود
- حجم فایل : 45 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 261 ص