پیش نمایش
دانلود کتاب انگور فرنگی اثر آنتوان چخوف pdf
شبهای وحشتناکی هست که در آنها رعدو برق و باران و باد بیداد میکند. چنین شبهایی را در زبان عامیانه گنجشکی مینامند. درست یک چنین شب گنجشکیای در زندگی شخصی من پیش آمد… پس از نیمه شب از خواب پریدم و از رختخواب پایین جستم. نمیدانم چرا به سرم افتاده بود که همین الان ناگهان میمیرم. نمیدانم چرا چنین فکری به سرم افتاده بود.
در صورتی که در خودم هیچ نشانهای که نمودار چنین پایان ناگهانی باشد وجود نداشت. روحم گرفتار چنان وحشت و سراسیمهگی جانفرسایی بود که گویی در برابر شعلههای بزرگ بدبختی قرار گرفتهام. فوراً چراغ را روشن کردم، پارچ آب را به دهان گذاشتم و آب خوردم. سپس دوان دوان به کنار پنجره رفتم. هوا خوب و دلگشا بود. بوی علف و چیز دیگر خوشبویی به مشام میرسید.
کنگره های پرچین باغ و درختهای باریک و خواب آلود کنار پنجره و جاده و دورنمای تاریک جنگل را میدیدم. در آسمان لکهی ابری هم نبود و ماه در آرامش کامل میدرخشید. خاموشی برقرار بود و برگ درختی نمی جنبید. به نظرم میرسید که همهی آنها نگران من هستند و گوش به زنگ مرگم نشستند… وحشت آور بود، پنجره را بستم و به رختخواب دویدم.
خواستم نبضم را ببینم و چون آن را با انگشت احساس نکردم، دست به شقیقه گذاشتم و بعد زیر چانه و بعد باز روی دست. همهی تنم را عرق سردی گرفته بود. به نفس نفس افتاده بودم. تنم میلرزید. درونم از هیجان پر بود. روی صورت و سرتاسر بدنم انگار که تار عنکبوت بسته است. چه کار کنم؟ اهل خانه را بیدار کنم؟ نه، لازم نیست. اگر زن و دخترم هم بیایند چه کاری از دستشان برمیآید؟
سرم را زیر بالش پنهان کردم، چشمهایم را بستم و انتظار میکشیدم و انتظار میکشیدم. پشتم سرد بود و انگار که رفته رفته فرو میرفت. احساسی به من دست داده بود که مرگ حتماً آهسته و از پشت سر به من روی خواهد آورد. جیک جیک! در خاموشی شب چنین صدایی به گوشم رسید، نمیدانم از کجا، از درون خودم یا از بیرون خانه؟ جیک جیک! پروردگارا، چه وحشتناک است!
خوب است باز کمی آب بخورم؛ اما میترسم چشم باز کنم و سر بلند کنم. ترسی نامفهوم و حیوانی به من دست داده و هیچ نمیتوانم پی ببرم که سببش چیست. آیا هنوز میخواهم زنده بمانم و ترسم از مرگ است و یا از آن میترسم که نکند که درد و بیماری جدید و نامعلومی در کمینم نشسته است؟ در اتاق بالا کسی ناله میکرد و یا میخندید… گوش دادم.
کمی بعد صدای پای کسی در راه پله بلند شد. کسی شتابزده پایین آمد، بعد باز بالا رفت. دقایقی بعد باز در پایین، صدای پا به گوش رسید. کسی نزدیک در اتاق من گوش ایستاد. فریاد زدم: «کیست؟» در باز شد. بدون ترس چشم باز کردم و زنم را دیدم. رنگش پریده بود و چشماش از اشک پر بود. پرسید: «نیکلای استپانویچ، بیداری؟» گفتم: «چه شده؟» «تو را به خدا سری به لیزا بزن، نمیدانم چهش شده…» «خب… با کمال میل…»
آهسته جوابش دادم و راضی بودم از اینکه تنها نیستم. به دنبال زنم راه افتادم و به حرفهایش گوش میدادم، اما از شدت هیجان هیچ نمیفهمیدم چه میگوید. در راه پله از نور شمع، لکههای روشنی به اطراف میافتاد، سایههای دراز و لرزان ما جابجا میشد. پاهایم در دامن گیر میکرد و میپیچید. نفسم تنگ میشد. به نظرم میرسید که کسی به دنبالم میدود و میخواهد مرا از پشت بگیرد
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 181 ص