فایل ممکن است بخاطر نمایش در سایت بهم ریختگی داشته باشد.
دانلود کتاب او این بازی را شروع کرد اثر سامانتا داونینگ pdf
به نظر می آید هوای بیرون گرم باشد، ولی نیست. در وایومینگ خورشید به آن گرمی که نشان میدهد نیست. سفر اولمان در ماه آگوست بود و قسم می خورم هوا سرد بود، حالا سپتامبر است و از دفعهٔ پیش هم بدتر است. برای همین یک ژاکت همراه خودم آوردم ولی از پوشیدن آن خوشحال نیستم. در فلوریدا از این مشکلات نداریم. اولین اتفاق امروز صبح این است که ادی داخل ماشین نشسته و دوباره مشغول گشتن و زیرورو کردن آن است، فکر کنم بار دهم است.
میگویم: «چیزی پیدا کردی؟» «نه.» پورشیا میگوید «هوا این قدر سرده انگار قطب شماله» درحالیکه خودش را در چند لایه لباس پوشانده و کلاه ژاکتش را محکم روی سرش کشیده پشت سر من می آید. میگویم: «تا حالا قطب شمال بودی؟» «الان هستم» رو به ادی با صدای بلند میگوید «چیزی پیدا کردی؟» «نه.» پورشیا میگوید «باورم نمیشه پدربزرگ رو گم کردیم.» ادی سریع در جواب میگوید «کسی گمش نکرده. اون رو دزدیدن.» پورشیا در گوشم میگوید «هیچ کس پدربزرگ رو ندزدیده.»
میگویم: «ندزدیده؟» «چرا باید کسی یه مقدار خاکستر رو بدزده؟» شانه ای بالا می اندازم. ادی به من میگوید: «هی… چرا در مورد اون دکمه سؤال پرسیدی؟» ادی الان در ردیف صندلی های وسط، جایی که معمولاً من و فیلیکس مینشینیم، نشسته است و ظاهراً مشغول گشتن زیر صندلی های آنجاست. میگویم «نمی دونم فقط داشتم بهش فکر میکردم.» فیلیکس از راه میرسد و حرفمان را قطع می کند. چمدانش را پشت سرش روی زمین سیمانی میکشد.
چرخ های آن چنان صدای بلندی میدهند که احتمالاً هرکس را که هنوز در خواب است بیدار میکند. میگوید: «این بیرون خیلی سرده.» سرم را به نشانه تأیید تکان میدهم. بقیه مان قبلاً درمورد این مسئله حرف زده ایم.
- حجم فایل : 56 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 404 ص