پیش نمایش
دانلود کتاب ایوانف اثر آنتوان چخوف pdf
من یک موجود پوسیده، رقت انگیز و خوارم. آدم باید یک جور مفلوک و میخوارهِ زهوار در رفتهای مثل پاشا باشد تا هنوز مرا دوست بدارد و حرمتم بگذارد. وای خدایا چقدر از خودم بیزارم، از صدام نفرت دارم، از قدمها، دستهام، این لباسها، افکارم مسخره نیست؟ داغ کننده نیست؟
به زور یک سال گذشته از آن وقتی که نیرومند، تندرست، سرحال، پرتوان و با حرارت بودم… از موقعی که با دستهای خودم کار میکردم و میتوانستم آنقدر خوب صحبت کنم که حتی بی سرو پاترین آدمها به گریه بیفتند… از زمانی که اگر غمی پیدا میکردم میتوانستم گریه کنم و اگر رذالتی میدیدم، منزجر میشدم. آن وقتها میدانستم الهام یعنی چه، گیرایی و شاعرانگی آن شبهای آرام را میشناختم.
که پشت میز کارت مینشینی و از غروب آفتاب تا طلوع صبح کار میکنی، یا همین جور مینشینی و میاندیشی و توی رؤیا فرو میروی. آن وقتها ایمان داشتم و به آینده، مثل اینکه چشمهای مادر خودم باشد، نگاه میکردم و حالا، وای خدای من، خستهام، ایمانی ندارم، روزها و شبهایم را به هدر میدهم. نمیتوانم مغزم یا دستهام یا پاهام را به کاری که ازشان میخواهم وادار کنم.
املاک دارد تباه میشود، بیشهها زیر تیشه ناله سر میدهند (میگرید). زمینم، مثل یتیمی به رهگذر غریب، به من چشم دوخته. انتظار هیچی را ندارم. تأسف هیچ چیز را نمیخورم، ولی روحم با فکر فردا از ترس میلرزد و این جریان با سارا! قسم میخوردم که تا ابد دوستش داشته باشم. میگفتم چه خوشبخت خواهیم بود، از آینده چنان تصویری میکشیدم که هیچ وقت خیالش را هم نمیکرد!
به من اعتقاد داشت. توی این پنج ساله میدیدهام که دارد زیر بار فداکاری از پا در میآید خودش را با کشاکش با وجدانش از توان میاندازد. با این همه ـ خدا شاهد است بدون یک اشاره یا حرف ناروا به من… بعد چه میشود؟ من از عشقم نسبت به او برمیگردم… چطور؟ چرا؟ برای چی؟… نمیتوانم بفهمم. حالا او مریض است و زجر میکشد و دارد میمیرد…
و من از صورت پریده رنگش سینههای فرو رفتهاش، چشمهای التماس آمیزش، مثل رذلهای نامرد فرار میکنم. من… من خجالت میکشم خجالت…! ساشا یک کودک محض، تحت تأثیر ناراحتیهام قرار گرفته، میگوید عاشق من است. من تقریبا یک پیرمرد – و من از آن سرمستم، مثل کسی که مجذوب موسیقی است، هرچیز دیگری را توی دنیا از یاد بردهام و بنا میکنم فریاد زدن:
«زندگی جدید: سعادت» اما روز دیگر به زندگی جدید یا سعادت تازه، بیش از آنکه به اشباح معتقدم، اعتقاد ندارم. پس درد بیدرمانم چیست؟ این پرتگاهی که به نظر میرسد دارم خودم را به طرفش هل میدهم چیست؟ این همه ضعف از کجا ناشی میشود؟ چه به سر اعصابم آمده؟ اگر زن بیچارهام مزاحم هوسهای خودخواهانهام بشود، یا خدمتکارها اذیتم کنند، یا تفنگم در نرود، زود بی ادب و بدخلق میشوم
- حجم فایل : 15 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 113 ص