فایل ممکن است بخاطر نمایش در سایت بهم ریختگی داشته باشد.
دانلود کتاب بچه های خاص خانه خانم پریگرین اثر رنسام ریگز pdf
همراه صبح، باد و باران و مه هم رسیدند و این آب و هوای خراب باور اینکه روز گذشته چیزی جز یک رویای شیرین بوده است را دشوار می کرد. صبحانه ام را با حرص و ولع زیاد خوردم و به بابام گفتم که می خواهم بروم بیرون. طوری نگاهم میکرد که انگار خل و چلم. –تو این هوا؟ که چه کار کنی؟ بدون فکر گفتم که یک دوری بزنم با… ساکت شدم و برای اینکه رد گم کنم، یک لقمه ی گنده توی حلقم چپاندم ولی کار از کار گذشته بود و او شنیده بود. با کی؟ نگو با آن رپ خونهای بی سر و پا…
برای فرار از آن سوراخ باید عمیقتر نقب میزدم نه احتمالاً تا حالا ندیدیشون. طرف دیگه ی جزیره زندگی میکنن و…. واقعاً؟ هیچ فکر نمی کردم کس دیگه ای اونجا زندگی کنه. «خب، آره، دو سه تا بیشتر نیستن چوپان و این جور چیزها خلاصه بچه های باحالی هستن ـ وقتی میرم توی خانه هوام رو دارن دوست و امنیت دو موردی بود که بابام ممکن نبود به آنها اعتراض کند. او گفت: «پس باید باهاشون آشنا بشم قیافه اش هم کاملاً محکم و جدی بود. اغلب وقتی می خواست ادای باباهای معقول و سختگیر را در بیاورد این قیافه را به خودش میگرفت.
-حتماً، ولی این دفعه قرارمون اون طرف جزیره است پس باشه واسه ی دفعه ی بعد. سری تکان داد و یک لقمه ی دیگر از صبحانه اش خورد. تا شام برگردی ها!» اطاعت امرتون، بابا قربان. تقریباً به دو خودم را به باتلاق رساندم. همان طور که راهم را از وسط لجنهای لغزان پیدا می کردم سعی میکردم همان جزیره های علفی نیمه پنهان را که اما نشانم داده بود برای عبور پیدا کنم و در عین حال نگران بودم که تنها چیزی که در طرف مقابل پیدا میکنم باز باران و خانه ای ویران و متروک باشد.
برای همین وقتی از آن گور سنگی بیرون آمدم و دیدم که همان سوم سپتامبر ۱۹۴۰ است که دیده بودم خیالم به کلی راحت شد؛ روزی گرم و آفتابی و بدون مه، بهتر از همه آنکه اما همانجا روی تل سنگی نشسته بود و در انتظار رسیدنم سنگ توی مرداب می انداخت. از جا پرید و با صدای بلند گفت چه عجب اومدی بیا دیگه همه منتظرتن. –واقعاً! با بی صبری چشمها را گرداند و گفت: ب – ل – ه ! بعد هم آستینم را گرفت و دنبالش کشید. گل از گلم شکفت ـ فکر یک روز کامل و مملو از شادی و امکانات دیگر.
گرچه بر حسب ظاهر و از میلیونها بعد مختلف درست مثل دیروز بود – همان نسیم دیروز میوزید و همان برگها و شاخه ها از درختها می افتادند ـ تجربه ای که از آن کسب میکردم کاملاً تازه بود. بچه های خاص خانه هم همین طور. آنها خدایان آن بهشت کوچک و عجیب بودند و من هم مهمانشان تلقی میشدم. چنان با شتاب از باتلاق و جنگل پشتش گذشتیم که انگار برای رسیدن به قرار ملاقات دیرمان شده بود. به خانه که رسیدیم اِما یکراست مرا به حیاط پشتی برد جایی که یک سن چوبی کوچک برپا کرده بودند.
- حجم فایل : 69 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 367 ص