پیش نمایش
دانلود کتاب ثریا اثر الکساندر شولر pdf
عمه فروغ سرش را تکان داد. «پهلویها دارند سر اینکه چه کسی عروس را ببرد، با هم جنگ میکنند. برخی میگویند این کار را علیرضا، برادر شاه باید انجام بدهد. شمس گفته سرفرازی این کار باید از آنِ وی باشد، و یک آدم دلچسپ که همان شاهدخت سمیرا باشد هم روشن است که میگوید آوردن عروس به کاخ تنها شایستهٔ خود اوست… اما مانند همیشه تصمیم که گرفتند، خودشان زنگ میزنند»
رو به ثریا کرد و آهسته گفت: «در خودرویی که رانندهاش شایسته نیست سوار نشو!» بیژن گفت: «این را هم فراموش نکن که با آدم ناشایستهای زناشویی نکنی!» اما زنها مانند همیشه به سخن او نگرشی نینداختند. آرایشگر مؤدبانه پرسید: «نیم تاج چه؟» و چند گامی به واپس برگشت تا ثریا را درست ببیند. عمه فروغ بیرون سوی راهرو دوید و به دو نگهبان تفنگداری که آنجا ایستاده بودند، چشمکی زد.
هنگامی که دو صندوق گوهر را پیش روی چشمان ثریا باز کردند، روشن شد چرا بانک ملی به آنجا نگهبان فرستاده. آن دو گوهر، تنها بخشی کوچک از گوهرهای تابناک شاهی بودند. نیم تاج در صندوقی ویژه گذاشته شده بود و زمردهای بیشماری داشت. بر تاج دیگر هم هماهنگ با آن، زمردهای بیشماری کار شده بود. گوهرهای آنکه مانند ستاره میدرخشید، اتاق را روشن کرد. (ص131)
یکی از مردها نیم تاج را به گونهای برداشت که گویی میخواهد آن را یکسره روی سر ثریا بگذارد که ناگهان آرایشگر جیغ زد «اگر یکی از موهایش را هم بشکنید میدهم دستتان را ببرند!» آن تپه گوهر را از دست وی گرفت و با هشیاری و بسیار آهسته بر سر ثریا گذاشت. ثریا اندیشید که چه تابناک و چه سنگین است. به چهرۀ خود در آینه نگریست، مانند فرشتههای آسمانی شده بود. اما دلش میخواست همان دم سر بر بالین بگذارد و بخوابد.
تلفن باز زنگ زد و عمه سوی آن دوید: «بله؟» گوش کرد و سرش را پایین داد و گوشی را گذاشت. بلند گفت شاهدخت شمس تا چند دقیقه دیگر اینجا خواهد بود. دل در دلش نبود. خود ثریا هم از شنیدن چنین خبری بسیار سبک شد. با بزرگ منشی گفت: «دیگر زمانش فرا رسید.» بیرون از ویلا یک رولزرویس ایستاده بود و چهرۀ شمس از پشت شیشهٔ سیاهش پیدا بود. یک نگهبان نیزهدار خودرو را همراهی میکرد.
بازدم اسب در هوای یخ و خشک زمستان، ابر سپیدی پدید میآورد. هنگامی که ثریا با پدرش پای در پلهها گذاشت، آوای شادی و توپ و ترقه از دور دستها بلند شد. آهسته و پنهانی برای جورابهای پشمی از مادرش سپاسگزاری کرد. با اینکه دو شماره بزرگ بود اما گویی باز هم به پایش خوب میخورد. خلیل دخترش را در آغوش کشید و پیشانیاش را پچی زد. (ص132 )
این همان ثریای او بود که روزی در دل بیابان با تشنگی جنگیده بود و اینک هم با دلاوری سستی و ناتوانی خود را میپوشاند. آهسته در گوشش گفت: «ای هفت ستاره من!» ثریا به برادرش رو کرد و او را در آغوش گرفت. بیژن با آوای گرفتهای گفت: «مطمئنی؟» ثریا سرش را پایین داد. آهسته در گوشش گفت: تو هم خواهی دید شوهرم با کردار و رفتار خوب خود باور تورا هم به سوی خویش خواهد کشید.
بیژن نگاهی جدی به او انداخت: «امیدوارم خوشبختِ خوشبخت شوی!» بیژن که داشت با اشکهایش میجنگید تا سرازیر نشوند، خواهرش را سخت در آغوش کشید. تا بیژن کنار رفت، عمه فروغ خود را جلو انداخت. ثریا گفت: «از شما سپاسگزارم» و به عمه گردو قلمبهاش نگاهی آکنده از مهرانداخت. «بسیار از تو سپاسگزارم از ته دل!» عمه که زبانش گرفته بود، گفت: «برای چه؟»
- حجم فایل : 62 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 309 ص