فایل ممکن است بخاطر نمایش در سایت بهم ریختگی داشته باشد.
دانلود کتاب جنایت کنت نوویل اثر املی نوتومب pdf
تو در آمدن من به این دنیا نقش مهمی داشتهای و درستش این است که خودِ تو شرّم را از سر دنیا کم کنی. – با چنین استدلالی بهتر است سراغ مادرت بروی و این کار را از او بخواهی. – نه مامان برای به دنیا آوردنم درد کشیده است. عدالت این است که درد مرگ من با تو باشد. – زده به سرت بچه بیچاره، هرگز تصور نمی کردم بحران نوجوانی در تو اینقدر حاد باشد.
– برای این است که من اصلاً حرف نمیزنم. – راستش را بخواهی ترجیح میدادم لال باشی. بفرما! حالا حرف زدی و واقعاً که فاجعه است. – از چهار سال پیش مدام همین وضع است. فقط هم این نیست از آن بدتر این است که از وقتی که دوازده سال و نیمه شدهام، هیچ چیزی احساس نمیکنم. وقتی میگویم هیچ چیز یعنی هیچ چیز. حواس پنجگانهام درست کار میکند:
میشنوم میبینم لمس میکنم و بوها و مزهها را میفهمم اما هیچ احساسی از این حواس به من منتقل نمیشود. حتی نمیتوانی تصور کنی در چه جهنمی زندگی میکنم. برنانوس حق داشت: جهنم سرد است، من تا ابد در صفر مطلق زندگی میکنم. – پس آن شب در جنگل؟ – به این امید بود که شاید سرمای واقعیِ جسمی را تجربه کنم. آن را تجربه کردم اما از دلهرهای که آن سرما باید در من برمی انگیخت، خبری نبود.
– با این حال آن شب را خیلی خوب برای من وصف کردی. بوی جنگل، آهو، سرمایی که از زمین به تنت وارد میشود و بالا میآید… – باید باور کنی که میشود از چیزی بسیار خوب حرف زد، بدون اینکه آن را حس کرده باشی. به خودم میگفتم: «زیباست و میدیدم که هست. اما حتی بر پوستم هم احساسش نمی کردم. وقتی سرما به حدی رسید که برایم رنج آور شد…
به خودم گفتم واکنش نشان بده، بلند شو، برقص، تکان بخور، این سرما غیرقابل تحمل است. اما بدنم همانطور بیحرکت مانده بود. بهتر بود همان شب در جنگل میمردم. – سرمای آخر سپتامبر بدون شک کشنده نیست. – پس از قضا این تو هستی که باید این وظیفه را بر عهده بگیری. – دخترک عزیز من، اصلاً فکرش را هم نکن. تو را پیش پزشک میبرم. قطعاً برای مشکلت راه حلی پیدا میشود.
– من قبلاً پیش دکتر رفتهام، پاپا. به او هم دقیقاً همینها را گفتم. خندید و گفت: «شما فقط هفده سال دارید، دختر خانم. چاره کار شما عاشق شدن است و زود هم پیش خواهد آمد. مطمئن باشید آن وقت خیلی چیزها را احساس خواهید کرد.» – این احمق نادان که بود؟ – یکی مثل باقی دکترها. واقعیت این است که من این راه حل را هم امتحان کردم…
سعی کردم به هر کسی که میبینم علاقهمند شوم. حتی به تو، اما هیچ فایدهای نداشت. – چه بهتر. – فکر میکنم وقتی حتی درد هم بینتیجه باشد، بعید است بشود عاشق شد. – منظورت سرمای آن شب در جنگل است؟ – نه فقط آن. من دردهای کلاسیک را هم امتحان کردم. تیغه چاقویی را در بازویم فرو کردم، درد داشت. اما هیچ چیز بیشتری در من ایجاد نکرد.
حتی سعی کردم درد وحشتناک دندان را تحمل کنم و آن را از شما مخفی کردم. آن هم به این امید که این درد، هیجانی در من برانگیزد. اما بیفایده بود. میتوانی استیصال مرا از نیاز به هیجان بفهمی؟ هیچ هیجانی در من به وجود نیامد. – بچگی هایت اینطور نبودی. – یادت میآید؟ خودم را از همه قویتر میدانستم. عطر صبح چنان از خود بیخودم میکرد که قبل از سرزدن خورشید بیدار میشدم.
امکان نداشت صدای موسیقی را بشنوم و به رقص درنیایم یا بدون بالا و پایین پریدن از لذت طعم خوش شکلات آن را گاز بزنم. – چه اتفاقی افتاد؟ – زیاد مهم نیست… (برای لحظاتی سکوت میان پدر و دختر حاکم شد.) – نمی خواهی بیشتر توضیح بدهی؟ – همینطور است. – اما من دوست دارم بیشتر بدانم. – واقعاً می خواهی؟ حقیقت ندارد
- حجم فایل : 5 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 73 ص