پیش نمایش
دانلود کتاب خنده در تاریکی اثر ولادیمیر ناباکوف pdf
از پشت لژها که راهشان را باز میکردند مارگوت ناگهان یکه خورد و اخم کرد. مردی چاق با عینک دسته شاخی با نفرت خیره شده بود به او. کنارش دختر کوچکی نشسته بود که داشت مسابقه را با دوربین دوچشمی بزرگی دنبال میکرد. مارگوت با تندی به همراهش گفت: «اون طرفو نیگا کن، اون یارو شیکم گنده رو با بچه میبینی؟ برادرزن و دخترشن. حالا میفهمم کرمِ من واسه چی خزید و رفت، حیف که زودتر ندیدمشون.»
«اون یه بار خیلی بهم بی ادبی کرد. بدم نمیاومد کسی یه گوشمالی خوبی بهش میداد.» رکس همین طور که کنار مارگوت از پلههای پهن کمشیب پایین میرفت، گفت: «با این همه بازم میتونی از خبر ازدواج حرف بزنی. هیچ وقت باهات ازدواج نمیکنه. حالا ببین چی میگم عزیزم؛ یه پیشنهاد تازه برات دارم. و فکر کنم این دیگه ختم کلام باشه.» مارگوت با ظن و تردید پرسید: «چیه؟» «یه راست می برمت خونه، اما تو باید پول تاکسی رو بدی، عزیزم.»
مارگوت که رد شد، پاول همچنان خیره نگاهش کرد و لایه های چربی بالای یقهاش به رنگ لبو درآمد. برخلاف طبع ملایمش بدش نمیآمد همان کاری را با مارگوت بکند که مارگوت میلش بود با او بکند. مانده بود که همراهش چه کسی میتوانست باشد و اینکه آلبینوس کجا بود؛ یقین داشت که باید جایی همان نزدیکیها باشد و این فکر که نکند بچه ناگهان او را ببیند، غیر قابل تحمل بود. (ص103)
سوت پایان را که زدند، خیالش راحت شد که می توانست با ایرما از آنجا خلاص شود. رسیدند خانه. ایرما خسته به نظر میرسید و در پاسخ سؤالات مادرش در مورد مسابقه فقط سر تکان داد، در حالی که همان لبخند نیم بند اسرارآمیز را که جذابترین ویژگی او بود، بر لب داشت. پاول گفت: «طرز حرکات سریعشون روی یخ حیرت آوره.» الیزابت متفکرانه نگاهش کرد و بعد برگشت طرف دخترش. گفت: «وقته خوابه، وقته خوابه.»
ایرما خواب آلود التماس کرد: «اوه، نه.» «خدایا، تقریباً نصفه شبه، تو هیچ وقت تا این وقت بیدار نمی موندی.» ایرما که خوب و مرتب رفت توی رختخوابش، الیزابت گفت: «بهم بگو پاول یه احساسی بهم میگه که چیزی اتفاق افتاده، بیرون که بودید خیلی بیقرار بودم. پاول، بهم بگو!» پاول که صورتش داشت خیلی سرخ میشد گفت: «اما چیزی برا گفتن ندارم.» «کسی رو ندیدید؟» الیزابت دل به دریا زد. (ص104)
«واقعاً ندیدید؟» پاول که از حس تله پاتیای که بعد از جدا شدن الیزابت از شوهرش در او به وجود آمده بود، احساس نگرانی میکرد، زیر لب گفت: «چی باعث شد چنین ایدهای بیاد تو ذهنت؟» در حالی که سرش را به آرامی پایین میآورد زمزمه کرد: «همیشه ازش وحشت دارم.» صبح روز بعد الیزابت با آمدن پرستار که با درجهای وارد اتاق شد، از خواب بیدار شد. با عجله گفت: «ایرما مریضه، خانوم. تبش رسیده به سی وهشت درجه.»
الیزابت تکرار کرد: «سی و هشت درجه» و ناگهان فکر کرد: «همینه که دیروز این قدر دلشوره داشتم.» از تخت پایین پرید و با عجله به اتاق بچه رفت. ایرما به پشت خوابیده بود و با چشمهای براق زل زده بود به سقف. درحالی که به سقف که پرتوهای چراغ کنار تخت روی آن یک جور طرحهایی را درست کرده بود اشاره میکرد، گفت: «یه ماهیگیر و یه قایق.» صبح خیلی زود بود و برف میبارید. الیزابت که هنوز داشت با پیراهن خوابش کلنجار میرفت
- حجم فایل : 44 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 266 ص