فایل ممکن است بخاطر نمایش در سایت بهم ریختگی داشته باشد.
دانلود کتاب خواهرخوانده اثر آر ال استاین pdf
نانسی جین رنگ پریده و پیراهن راه راه مردانه ای پوشیده بود. از پشت میزش بلند شد و گفت: «از موهایت خوشم می آید.» امیلی جواب داد: «ممنون، نانسی، کار فوق العاده ای کردی. اینکه دو طرف موهایم را کوتاه کردی، عالی شد.» «راست میگویی، از نظر خودم هم فوق العاده شد.» موجی از پریشانی وجود امیلی را پر کرده بود: «انگار موهایم را هایلایت بلوند زده باشم. مطمئن نیستم دوستانم از این قیافه جدیدم خوششان بیاید. جاش هم همین طور.» «مگر هنوز تو را ندیده؟» «نه، دیروز و امروز نیامده مدرسه. سرما خورده. امروز انگار حالش بهتر شده.» نانسی گفت: «این جاشی که من می شناسم، حتی متوجه بیماری اش هم نمی شود.»
امیلی به این حرفش فکر کرد و خندید: «چقدر بچه را دست کم میگیری،اما فکر کنم راست میگویی!» نانسی لبخندزنان گفت: «من همیشه راست میگویم. هی، تو هنوز لباس بیرون نپوشیدی!» «بعد از شام لباس می پوشم. هاف دارد با آن سس مخصوص گوجه فرنگی خودش اسپاگتی می پزد. من که نمی خواهم برای بازی بسکتبال بروم و بعدش از آن لباسهای نارنجی مسخره با آن حبابهای روی کله تنم کنم و دلقک بازی دربیاورم.» نانسی ناگهان برگشت و بیرون پنجره را نگریست. نمی خواست چشمهایش به چشمهای امیلی بیفتد. بعد با لحنی سوزناک گفت: «من هم قرار بود بروم بیرون، اما دوستم در آخرین لحظه مجبور شد با والدینش برود بیرون شهر.»
امیلی فکر کرد نانسی بیچاره. همه اش دوستانش را عوض میکند. نمیتواند کسی را پیدا کند که پایش بایستد. نانسی برگشت و خیره به امیلی نگاه کرد: «حالا خیلی هم بد نشده. کلی تکلیف داشتم. امشب که تو بیرون می روی و کلی وقتت را با تفریح تلف میکنی، میتوانم بمانم خانه و خوب درس بخوانم.» بعد بلند خندید. امیلی دلسوزانه گفت: «چقدر وحشتناک! چقدر وحشتناک!» نانسی خواست چیزی بگوید، اما سر و صدای طبقه پایین جلو حرف زدنش را گرفت. صدای دری که محکم بسته شد، در خانه پیچید. به دنبالش کسی طول حال را دوید و بعد صداهای بلند و عصبانی به گوش رسید. نانسی گفت: «حالا دیگر قرار است چه اتفاقی بیفتد؟» هر دو با سرعت به سمت پله ها رفتند.
وسط پله ها امیلی از جا پرید. پلیس قدبلندی وسط هال ایستاده بود. یک دست پلیس، محکم شانه ریچ را گرفته بود. ریچ با آن لباسهای رنگارنگ خیلی رنگ پریده و وحشت زده به نظر می رسید. او نگاهی به امیلی و نانسی انداخت که از پلهها پایین می آمدند. امیلی لکه خون خشک شده ای بالای لب برادرخوانده اش دید. امیلی از دیدن خون وحشت کرد: «ریچ را کتک زدید؟» پلیس گفت: «چه؟» او مردی جوان با سبیلی کمرنگ بود و نگاهش حالت سردرگمی داشت.
- حجم فایل : 58 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 138 ص