پیش نمایش
دانلود کتاب خواهر برادرهای سازگار اثر آدل فابر و ایلین مازلیش pdf
بیصبرانه منتظر رسیدن جلسه بعد بودم. بالاخره آمادهی پرداختن به موضوعی شده بودیم که همه انتظار آن را میکشیدند: دعوای بچهها. کل دو ساعت جلسه فردا را به جنگ و جدال بچهها و برخوردهای مناسب والدین میپردازیم. با رضایت خاطر فراوان، نگاهی به مطالبی که گردآوری کرده بودم انداخته و بعد اوراق مربوطه را در کیفم گذاشتم. فلفلی دور و برم میچرخید.
ابتدا توجهی نکردم ولی باز هم پارس کرد و به این کار ادامه داد. گفتم: «خیلی خوب، فلفلی، خیلی خوب.» بعد زنجیر قلاده را به گردنش انداختم و با هم تا سر بالایی جلوی پارکینگ دویدیم. دو پسر بچهی کوچک در حالی که جیغ میکشیدند و به فلفلی اشاره میکردند به سمت ما دویدند و گفتند «چخ چخ!» پشت سر آنها همسایه جدیدمان ایستاده بود. آخرین بار که او را دیده بودم، دوقلوهایش را با کالسکه میگرداند. با صدای بلند گفتم:
«باربارا باور نمیکنم پسرها اینقدر بزرگ شده باشند. حالا دیگه هم راه میرن هم حرف میزنن حتما هر دوشون هم سگ دوست دارن!» «آره، فکر میکنم… البته نگاه کن کوچکتره چطور سعی داره اونو بازی بده، ولی ببین بزرگه کجا ایستاده. تا جایی که میشه سعی میکنه از اون فاصله بگیره.» از گفتهی او متعجب شده بودم و نمیدانستم چه عکس العملی باید نشان بدهم. بعد ادامه داد: (ص142)
«از بدو تولد این طوری بودن. پسر کوچکم خیلی پردل و جرأته و از هیچ چیز نمیترسه اما پسر بزرگم از سایهی خودش هم میترسه.» آهی کشیده با عذرخواهی قلاده سگ را کشیدم و به سمت خانه بازگشتم. میدانستم اگر یک ثانیهی دیگر آنجا بمانم حرفی میزنم که بعدا از گفتن آن پشیمان میشوم. چطور میتوانست در حضور بچهها این طور صحبت کند؟ آیا فکر میکرد صدای او را نمیشنوند؟ یا حرفهایش را نمیفهمند؟
او هر یک از پسرها را در نقشی که به آنها میداد محبوس و میخکوب میکرد و خبر نداشت که چه آسیبی به هر دوی آنها و رابطهی آتیشان وارد میکرد. پس از بازگشت به خانه نگران جلسه بعدی شدم. فکر کردم شاید هنوز زمان صحبت درباره دعوای بچهها نرسیده باشد. شاید ابتدا باید دربارهی تعیین نقش بحث کنیم. باید بگویم که چگونه این کار احساسات ناخوشایندی به وجود می آورد که منجر به جنگ و جدال میشود. (ص143 )
اگر فردا بحث دعوا را آغاز کنیم، شاید بدون درک یکی از علل اصلی، به نشانهها پرداخته باشیم. از سوی دیگر، همه، منجمله خودم، مشتاقانه در انتظار جلسه فردا و موضوع دعوا بودیم. شاید هم لازم باشد از افراد گروه بخواهم فصلهای مربوط به تعیین نقش را در کتابهای «والدین رهایی یافته…» و «به کودکان گفتن و…» به دقت مطالعه کنند و بحث را به همین جا ختم کنم. تلفن زنگ زد. پسر بزرگم بود. صدایش خسته بود.
«سلام مامان، سرتاسر هفته مشغول نوشتن مقالات پایان ترم بودم. فکر کردم استراحتی بکنم و به خونه تلفن کنم. همگی خوب هستید؟» «خوبیم دل همه برات تنگ شده، خصوصا فلفلی، اون هنوز به اتاق تو میره و دنبالت میگرده.» «حتما دوری از من و اندی براش خیلی سخته.» «فکر میکنم بیشتر دلش برای تو تنگ میشه.» «چرا؟» برای اینکه مسئولیت بیشتر کارهای اون به عهدهی تو بود.» «نه مامان اندی هر روز صبح بهش غذا میداد.»
- حجم فایل : 38 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 263 ص