فایل ممکن است بخاطر نمایش در سایت بهم ریختگی داشته باشد.
دانلود کتاب داستان خانوادگی اثر واسکو پراتولینی pdf
با صدایی که از بیرون پنجره می آمد، از خواب پریدیم. یک نفر از طنابی آویزان شده و پاهایش را به لبه پنجره تکیه داده بود. بدنش به پنجره می خورد. داشت ناودان طبقه بالا را تعمیر می کرد. هر دو با حال خوبی از خواب بیدار شدیم. تو یادت رفته بود ساعت مچی ات را باز کنی و با آن خوابیده بودی. گفتی: «اگر کسی بابا را این شکلی از خواب بیدار کند، دنیا را به هم می ریزد.» بعد گفتی: «پاشو برویم کانوسا.» و خنده ات گرفت. گفتم: «تاريخت خوب است.»
صاحبخانه و سایر مستأجران بیرون رفته بودند. تو را تا آشپزخانه همراهی کردم تا خودت را بشویی. بعد کیفت را بستی و با هم خارج شدیم. گفتی: «صبحانه نمیخوریم؟ من میهمانت می کنم.» معلوم می شود خیلی پول داری؟» از پینگ پونگ در می آورم.» باز چهره ات سرخ شد. معلوم بود هر بار که اشتباهی میکنی، فورا متوجه می شوی و خودت را پیش وجدانت سرزنش میکنی. برای خوردن نان تست و شیر و قهوه به کافهای پشت شهربانی رفتیم. خانم صاحب کافه که خودش هم خدمت می کرد، پرسید: «کره هم میل دارید؟ »
«بله» او با کره، مربا و چند ساندویچ برگشت. گفت: «مربا هم آوردم که یک بار دیگر مرا دنبالش نفرستید.» زن جوانی بود. نگاه و حرکاتش جذاب بود. او را می شناختم و ازش خوشم می آمد. او هم این را می دانست و از این بازی چندان هم ناراضی نبود. تو پرسیدی: «مربای پرتقال ندارید؟ » فقط در قوطی داریم. اگر واقعا دلتان ضعف رفته می توانم یکی برایتان باز کنم.» گفتم: «خیلی خوب است، حتما یکی باز کنید. می دانید، او برادر من است.» تو خجالت کشیده بودی ولی به نظر راضی می رسیدی. زن گفت: «حاضر بودم شرط بندی کنم.»
- حجم فایل : 22 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 133 ص