فایل ممکن است بخاطر نمایش در سایت بهم ریختگی داشته باشد.
دانلود کتاب در لب پرتگاه اثر گراتزیا دلددا pdf
او حاضر و آماده بود تا تمام اوامرش را اجرا کند. با این حال جملات او به نظرش طعنه آمیز می رسیدند. پسرک خیال میکرد او را خوب میشناسد. آه، نه، نه. این طور نبود. اگر واقعاً او را می شناخت این طور صحبت نمی کرد. «میدانید، من خیلی شما را ستایش میکنم، خیلی بیشتر از آنچه شما خودتان را ستایش میکنید. من همیشه شما را تمجید کرده ام. شما همیشه با سایر زنها فرق داشته و دارید.
من از وقتی پسر بچه ای بیش نبودم عاشق شما بودم خیلی قبل از آنکه شما به یک زن تبدیل بشوید. چون در چشمان شما هوش و ذکاوت می دیدم. یادتان می آید؟ شما می آمدید میکلا را صدا کنید. من پشت پنجره می ایستادم و خود را عقب میکشیدم، چون مرعوب شما بودم.» «بله، ولی در شبی از هفته مقدس عید پاک…» «بله، خوب به یاد می آورم. آن شب احساس سرمستی میکردم…
بعد هم شبی را به خاطر می آورم که پدر میکلا در جستجوی لوکا به اینجا آمد. آن شب را خوب به یاد دارم، باغچه، درخت بلوط، فشفشه، آتش بازی. ولی شما هرگز به من توجهی نمیکردید و شاید درست به خاطر همین بی اعتنایی بیشتر عاشق شما میشدم. مثل قله درخشان یک کوه که بدون آنکه ما را صدا کند، مجذوبمان میکند. ما همگی داریم پیش میرویم قدم بر می داریم سرمست از خستگی خود، از عطش خود از غم و درد خود…
«ولی در بالای قله فقط برف وجود دارد و بس.» «برف برای رفع عطش ما، ولی خورشید و شعر و افق های گسترده نیز وجود دارند.» دختر لحن طعنه آمیز را بار دیگر بازیافت: «شعر! داشتم فراموش میکردم که شما شاعر هم هستید. شاید خیلی بیشتر شاعر باشید تا پزشک. شما میگویید مرا خوب میشناسید ولی باید این را هم به شما بگویم، من بدجنس شده ام.
زمانی تصور میکردم مهربان و خوش قلب هستم اما اکنون میبینم درست برعکس است. زنی هستم سرد و خشک. قلبی دارم فاقد عشق، در عین حال حسود هم هستم، انتقامجو هستم. کینه توز هستم. با خودم و با بقیه جدی و سرسختم، خیلی رنج برده ام. باید بگویم که تقریباً از زندگی خسته شده ام!»
- حجم فایل : 57 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 237 ص