پیش نمایش
دانلود کتاب روزگار رفته اثر سوتلانا آلکساندرونا الکسیویچ pdf
همیشه دلم میخواست در خیابان باشم. به تمام رژه های نظامی میرفتم و عاشق رویدادهای بزرگ ورزشی بودم. این میل را هنوز کاملاً به یاد دارم. آدم همگام با آدمهای دیگر راهپیمایی میکند و به بخشی از چیزی تبدیل میشود که از خودش بزرگتر است، عظیمتر است. من در آن قبیل مکانها از همه جا خوشحالتر بودم. با مادرم خوشحال نبودم و این را هرگز نمیتوانم حل کنم. مادرم کوتاه زمانی پس از بازگشت به خانه از دنیا رفت.
و من تازه بعد از مرگش با او مهربان شدم. وقتی او را در تابوت دیدم، وجودم لبریز از عشق شد، عشقی بسیار شدید! او با پوتینهای نمدی کهنهاش در تابوت خوابیده بود. مادرم کفش معمولی یا صندل نداشت. و کفشهای من برای پاهای آماسیدهاش تنگ بود، یک عالم قربان صدقهاش رفتم، یک عالم برایش اعتراف کردم؛ آیا میتوانست صدایم را بشنود؟ او را بوسیدم و بوسیدم گفتم چقدر عاشقشم…[میگرید] انگار هنوز زنده بود، کنارم بود… این را باور داشتم…
[به آشپزخانه میرود و کوتاه زمانی بعد صدایم میکند؛ «غذا روی میز است.» من همیشه تنهایم، مزه میدهد آدم لااقل با یک نفر همسفره شود.] آدم نباید به گذشته برگردد. چون… بله…. اما من همیشه دوان دوان به گذشته برمیگشتم. دلم برای گذشته پر میزد. من پنجاه سال… پنجاه سال آزگار مدام به آنجا بر میگشتم… در افکارم روز و شب آنجا بودم… زمستان…. رؤیاهایم غالباً زمستانی بود… (ص341)
هوا بی نهایت سرد است، هیچ کجا نه سگی پیدا میشود، نه پرندهای. هوا مثل شیشه شکننده است، ستون دود از دودکشها بلند میشود و یک راست به آسمان میرود. یا آخر تابستان است. رویش علفها متوقف شده و همه چیز زیر لایه سنگین غبار پنهان است. بالاخره… تصمیم گرفتم به آنجا بروم. زمان پرسترویکا بود، زمان گورباچف و تظاهرات بود… همه در خیابان بودند. جشن گرفته بودند.
میتوانید هر چه دلتان میخواهد بنویسید، هر چه دلتان میخواهد، هرجا دلتان میخواهد فریاد بزنید. آزا…دی! آزا…دی! مهم نبود چه چیز در انتظارمان بود، سرانجام، گذشته تمام شده و رفته بود. ما منتظر تولد چیزی تازه بودیم… در هوا بیتابی موج میزد و بعد باز ترس در دلمان افتاد. من تا مدتی مدید صبحها میترسیدم رادیو را روشن کنم. اگر ناگهان همۀ اینها تمام شود چه؟ اگر ناگهان کل برنامه را لغو کنند چه؟ تا مدتها باورم نمیشد که آن وضعیت واقعی باشد.
فکر میکردم که آنها نیمه شب میآیند، همه را میگیرند و به استادیوم میبرند و بر ما همان میرود که بر شیلی رفت… برای خر مردِ رندها یک استادیوم کافی است، بقیه حساب کار دستشان میآید. اما آنها نیامدند. هیچ کس را نگرفتند و نبردند. در عوض، روزنامهها شروع به انتشار خاطرات زندانیان گولاگ در روزنامهها کردند. عکس هایشان، نگاه هایشان در آن عکسها مثل این بود که آنها از آن دنیا به ما زل زده بودند… (ص342)
بنابراین، تصمیم گرفتم به آنجا بروم… باید میرفتم. چرا؟ نمیدانم اما باید میرفتم… مرخصی گرفتم، هفته اول و دوم گذشت… پایم پیش نمیرفت و مدام سفرم را به تأخیر میانداختم: باید پیش دندانپزشک بروم، هنوز نقاشی در بالکن را تمام نکردهام، انواع و اقسام بهانهها. یک روز صبح … آری صبح بود… درِ بالکن را رنگ میکردم که به خودم گفتم «فردا به کاراگاندا میروم.» یادم است که این را با صدای بلند به خودم گفتم و دریافتم که واقعاً قصد رفتن دارم.
همین و تمام. کاراگاندا چه جور جایی است؟ صدها کیلومتر استپ بیآب و علف است و تابستانها آتش میبارد. در دورۀ استالین در کاراگاندا دهها اردوگاه کار اجباری ساختند: استپلاگ، کارلاگ، آلژیر، پسچانلاگ… و در آن صدها هزار زندانی را جمع کردند. اسیران سوویتی بعد از مرگ استالین، سربازخانهها و سیمهای خاردار کاراگاندا را برچیدند و آنجا شهر ساختند. شهر کاراگاندا. من میروم و تمام
- حجم فایل : 163 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 715 ص