پیش نمایش
دانلود کتاب رومئو و ژولیت اثر ویلیام شکسپیر pdf
ژولیت التماسکنان گفت: «فریار لارنس! کمکم کنید! پدرم مىخواهد تا با کنت پاریس ازدواج کنم، ولى ترجیح مىدهم به جاى دست کشیدن از رومئو بمیرم.» فریار لارنس با اصرار گفت: «فرزندم! مأیوس نباش. مطمئنى که نمىتوانى با پدرت صحبت کنى؟» ژولیت هقهقکنان گفت:
«نمى توانستم نزد او بروم و راجع به رومئو با او حرف بزنم. من مرگ تیبالت را بهانه کردم و گفتم که به قدرى مرا غمگین کرده که نمىتوانم در مورد ازدواج فکر کنم. ولى پدرم گوش به حرفم نمىدهد و مراسم عروسى فردا انجام مىشود.» فریار لارنس ناراحت به نظر مىرسید. او گفت: «فرزندم! براى تو و رومئو راهى وجود دارد، ولى خطرناک است.»
فریار لارنس بترى کوچکى پر از مایع آبى رنگ را از کیسهى کمربندش بیرون آورد و گفت: «این مایع را همین امشب بنوش.تو به چنان خواب عمیقى فرو مىروى که گویا مردهاى. والدین تو باور مىکنند که مردهاى و تو را در مقبرهى کاپولتها مىگذارند. ولى ظرف دو روز بیدار، زنده و خوب مىشوى.» ژولیت گفت: «و رومئو؟» فریار لارنس گفت: «من پیامى براى او مىفرستم و همه چیز را توضیح مىدهم. بعد از اینکه بیدار شدى مخفیانه به مانتوا برو.»
و به این ترتیب، صبحِ روز عروسىِ ژولیت با کنتپاریس، فریادهاى پرستارِ او، خانوادهى کاپولت را بیدار کرد. وقتى خبر مرگ ژولیت به بنوولیو رسید، او با اسب مستقیما به مانتوا و نزد رومئو تاخت. یکى از مسافرانى که از کنارش گذشت، راهبى بود که او را شناخت. راهب به بنوولیو رسید و صدا زد: «لرد بنوولیو! از طرف فریار لارنس براى پسر عمویت رومئو نامهاى دارم!»
بنوولیو فریاد زد: «از سر راهم برو کنار. وقت توقف ندارم!» راهب، بنوولیو را که در راه مانتوا با اسب مىتاخت، نظاره کرد. با سرعتى که بنوولیو داشت، قبل از غروب آفتاب به شهر مىرسید. بنوولیو خبر مرگ ژولیت را به اطلاع رومئو رساند. دل رومئو شکست و ساعتها در بسترش خوابید و گریست. هوا داشت تاریک مىشد، ولى بنوولیو هنوز پهلوى رومئو بود و نمىدانست چگونه دوست غمزدهاش را آرام کند.
حدود نیمه شب بود که رومئو آرام شد و توانست حرف بزند. او نشست و با پشت دستش اشکهایش را پاک کرد. سپس گفت: «باید نزد او بروم.» بنوولیو به او یادآورى کرد: «شاهزاده تو را تبعید کرده است! دیده شدن در خیابانهاى ورونا به معنى مرگ توست.» رومئو گفت: «من از مرگ نمىهراسم. بدون ژولیت زندگى من بىمعنى است. برو مهتر را بیدار کن و بگو اسب مرا زین کند.»
پس از آنکه بنوولیو رفت، رومئو صندوق چوبى پایین تختش را جستوجو کرد و بترى شیشهاى سبز رنگى حاوى مایع شفافى را پیدا کرد. رومئو سوگند خورد: «این زهر را مىنوشم تا در کنار ژولیت بمیرم!» سپیدهى صبح، رومئو، مانتوا را ترک کرد و اجازه نداد بنوولیو او را همراهى کند. او با خروج از شهر، مسیر پر پیچ و خم حومه را پیش گرفت تا بتواند بدون آنکه دیده شود، به ورونا برسد.
وقتى رومئو به شهر رسید، شب شده بود. او کلاهِ ردایش را پایین کشید تا چهرهاش را پنهان کند. سپس پنهانى و به طور ناشناس از دروازهى اصلى دیوار شهر عبور کرد و مستقیما به طرف مقبرهى کاپولت رفت. گویا کسى در آنجا منتظر او بود؛ چون در باز و داخل مقبره با مشعلى فروزان روشن بود. رومئو به اطراف نگاهى انداخت و جسد تیبالت را دید که مثل موم شمع، رنگ پریده بود. ژولیت روى تخته سنگ مرمرى خوابیده بود
- حجم فایل : 8 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 73 ص