فایل ممکن است بخاطر نمایش در سایت بهم ریختگی داشته باشد.
دانلود کتاب سال سیل اثر مهرداد صدقی pdf
کنعان به بالش ها تکیه داده بود. هر چه بالش توی خانه بود، دور و بر خود پر کرده بود. دوتا زیر سر، یکی پهلوی راست، یکی پهلوی چپ، دو تا زیر پاهای چپ و راست و دو سه تا هم زیر آرنج هایش. سعی کرد پاهایش را تکان بدهد اما نتوانست. خواست نوک انگشتان پاهایش را خم کند، کمرش کمی درد گرفت و تیر کشید. باز هم نتوانست. گل بهار گفت: «خا چرا بالش مهمان گذاشتی زیر پاهات؟» برای این که دیدم از همه نرم تره.» گل بهار بالشها را عوض کرد. بالش ها را برد کرد و وقتی دید بوی پا نمیدهند، آنها را به دیوار تکیه داد. میهمان قرار بود بیاید.
حاج ولی و عذرا آمده بودند به عیادت. دلشان می خواست راجع به اسحاق و ماه چهره حرف بزنند اما گلایه های کنعان تمامی نداشت. گل بهار برای میهمانها چای ریخته بود. هنوز توی سینی بودند که صدای ریز به هم خوردن استکان و نعلبکی، در گلایه های کنعان غرق شد. لرزش استکان ها بیشتر شد و موج های کوچک و ظریفی در استکان شکل گرفت. صدای لرزش استکانها در سینی حالا از صدای گلایه های کنعان بیشتر شنیده می شد. مثل صدای سنجی که در دوردست برای عزاداری به هم می خورد و آرام آرام بلندتر می شود.
اول ریز و زیر، بعد انگار که دسته عزا جلوتر آمده باشد. خانه کمی لرزید. کنعان نگاهش به لامپ افتاد که کمی تکان می خورد. هر وقت زلزله می آمد اول به لامپ نگاه می کرد و حالا حسرت خورد که چرا پیش از آمدن میهمان ها، تار عنکبوت های بالای لامپ را پاک نکرده. ولی خب با کدام کمر؟ حاج ولی از جای خودش بلند شد که بیرون را ببیند. کنعان هم دوست داشت بلند شود اما پاهایش یاری نکردند و گلایه اش از روزگار دوباره شروع شد. ماه چهره از اتاقی دیگر، پرده را جوری گرفته بود که سر و صورتش دیده نشود و بیرون را نگاه می کرد.
- حجم فایل : 77 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 154 ص