فایل ممکن است بخاطر نمایش در سایت بهم ریختگی داشته باشد.
دانلود کتاب سرگذشت یک غریق اثر گابریل گارسیا مارکز pdf
نگاهم را بالا بردم. حدود سی کیلومتر دورتر از قایق و در جهت وزش نسیم نورهای متناوب ولی مشخص یک کشتی را دیدم. ساعت ها بود قدرتی برای پارو زدن در خود احساس نمی کردم. ولی با دیدن نورها خودم را در قایق قرار دادم، پاروها را با قدرت گرفتم و تلاش کردم تا به سمت کشتی بروم. آن را می دیدم که به آرامی جلو می رود و برای یک لحظه نه فقط نورهای کشتی بلکه سایه اش را که بر خلاف اولین تشعشعات صبحگاهی حرکت می کرد را دیدم. نسیم به من یک نیروی مقاومت زیاد میداد. علی رغم این که با نومیدی پارو زدم با قدرتی که به من تعلق نداشت بعد از بیش از چهار روز بدون غذا و خواب، فکر می کنم نتوانستم حتی یک متر قایق از جهتی که نسیم مانع میشد منحرف کنم.
نورها هر لحظه دورتر می شدند، عرق کردنم شروع شد. احساس کردم از پا افتاده ام. در بیست دقیقه، نورها کاملا ناپدید شدند. ستارگان شروع به خاموش شدن کردند و آسمان رنگ خاکستری تیره به خود گرفت. با احساس نابودی در وسط دریا، پاروها را رها کردم، سرپا ایستادم، از سرمای باد سحرگاهی سیلی می خوردم و برای دقایق کوتاهی مثل یک دیوانه فریاد میکشیدم. وقتی دوباره خورشید را دیدم، روی پارو خوابیده بودم. کاملا احساس می کردم که از پا افتاده ام. دیگر از هیچ طرفی انتظار نجات نداشتم و آرزوی مرگ می کردم. در عین حال چیزی غریب در من رخ میداد. وقتی در آرزوی مرگ بودم بلافاصله شروع به فکر کردن در باره ی یک خطر می کردم.
این فکرها قدرتهای جدیدی برای مقاومت در من ایجاد می کرد. در صبح پنجمین روزم، تصمیم گرفتم به هر ترتیبی جهت قایق را تغییر دهم. به فکرم رسید اگر در جهت وزش نسیم ادامه دهم به یک جزیره محل سکونت آدمخواران می رسم. در شهر «موبیل» در یک مجله که نامش را فراموش کرده ام، سرگذشت یک غریق را خواندم که به وسیله آدمخواران بلعیده شده بود. ولی به این ماجرا فکر نمی کردم. به یک ملوان واخورده فکر می کردم. کتابی که در «بوگوتا» دو سال پیش خواندم. این سرگذشت یک دریانورد بود که در طی جنگ، بعد از این که کشتی اش با یک مین تصادف کرد، موفق شد تا یک جزیره نزدیک شنا کند.
آن جا بیست و چهار ساعت می ماند و با میوه های وحشی تغذیه می کند تا وقتی که وحشی ها او را پیدا می کنند، او را داخل یک دیگ آب در حال جوش می اندازند و زنده می پزند. بلافاصله شروع به فکر کردن در مورد این جزیره کردم. حالا دیگر نمی توانستم ساحل را تصور کنم بلکه سرزمین آدمخواران به ذهنم می آمد. برای اولین مرتبه در طول پنج روز تنهایی ام در دریا، جهت ترسم عوض شد. حالا آن قدر که از زمین می ترسیدم از دریا نمی ترسیدم! هنگام ظهر روی قایق خوابیده بودم، از تابش نور خورشید و گرسنگی و تشنگی از حال رفته بودم. به هیچ چیز فکر نمی کردم. نه زمان و نه جهت را تشخیص نمی دادم.
- حجم فایل : 49 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 81 ص