فایل ممکن است بخاطر نمایش در سایت بهم ریختگی داشته باشد.
دانلود کتاب سلام مترسک اثر منیرالدین بیروتی pdf
فکر هانی رهام نمی کند. آن روز هم پی هانی بودم خیالم که یکهو دیدم وایستادهام جلوی در خانه مادری. متحیر و مات نگاه دخترکی میکردم پنج- شش ساله که چند قدمی جلوترم، نشسته بود و جعبه میوهای را وارونه گذاشته بود و پارچهای سفید روی آن پهن کرده بود و بستههای پلاستیکی کوچک نخودچی کشمش را کنار هم چیده بود. نگاه به من میکرد و موهاب خرمایی ش ریخته بود بیرون از مقنعه سفیدش. توی دلم یکی شیون میزد و چرا نمیدانم. حتم که مادرش تا خلاص بشود از دستش فرستاده بودش توی کوچه. در زدم و تا در را وا کردم مادرم جا خورده گفت: «وا، نصیب نشود الهی چی شده صارم؟ زنت طوریش شده؟»
خندیدم که :«نه نه چیزی نشده، مهسا هم حالش خوب است.» شک دار نگاه من میکرد: «چته صارم، خیر باشد…» رفتم تو و نشستم یک گوشهای و بیچاره با آن درد پاش رفت بالشی آورد تا بگذارد پشت ام. هردو مچ پا را بسته بود با پارچههای جورواجور. بوی روغن زیتون پیچیده بود. نشست و مثل همیشه هاش دست میکشید به قالی تا خرده نانهایی را که بابام وقت خوردن میریخت جمع بکند. ها مادر، خیر است، طوری شده؟ تا دلواپسی کلام وتلواسههای نگاهش کلافه کن ام نشود زود گفتم: «مرخصی گرفتم چند روز به خاطر مهسا….»
بابام دستش به قفس قناریش آمد از اتاق بیرون و نه انگار ما آدم رفت تا برود به حیاط، کنار باغچه. سلامی همینطوری پرداندم و رفتنا و رفع تکلیفی جوابم را داد. اخم نشست به صورت مادرم. گفت: «ناشتایی خوردی؟» چهچه قناری بلند شد. مادرم بلندتر این بار گفت: «مهسا چطوره، خانه خودتان است یا بردیش پیش مادرش؟» گوش به قناری میدادم و تیزی چهچهاش. ساکت که شد گفتم:«بردماش آنجا، گفتم مادرش پیشاش باشد بهتر است.» پاها را به آخه آخه دراز کرد :«دارم عین فلجها میشوم … دیگه دکتر و دوا هم فایده ندارد…» و زانوهاش را مالید و گفت: «تنهایی چرا میمانی توی خانه، ناهار و شام چهکار میکنی؟ لابد میروی ساندویچ میخوری.» چهچه قناری مهلت حرف زدنام نمیداد.
- حجم فایل : 91 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 229 ص