فایل ممکن است بخاطر نمایش در سایت بهم ریختگی داشته باشد.
دانلود کتاب عشق و ژلاتو اثر جنا اوانس ولچ pdf
«جاهای زیادی توی فلورانس هست که میخوام نشونت بدم، نمیدونم باید از کجا شروع کنیم.» به او نگاهی انداختم. من و هاوارد دوباره در حال رفتن به سمت شهر بودیم و من خیلی درگیر حسم به او بودم. شاید آهنگ «احسااس شیرین اروسمیت» و پایین بودن همه شیشهها و گهگاه، ضرب زدن او روی فرمان باعث میشد فکر کردن به او، به عنوان ایکسِ سنگدلِ مرموز، سخت باشد.
به اضافهی اینکه اصلاً نمیتوانست خوب بخواند. به در تکیه دادم و لحظهای چشمهایم را بستم. شب تا دیر وقت بیدار مانده بودم و به هاوارد و مادرم فکر میکردم و بعد یک گروه کاملاً پرانرژی، احتمالاً از گروه پیشاهنگ ایتالیایی، صبح اول وقت با جست و خیز و شادمانه به قبرستان آمده بودند. تقریباً فقط چهار دقیقه خوابیده بودم. «اشکالی داره اگه دوباره از دوئومو شروع کنیم؟ میتونیم بریم بالا و تو همه شهرو یه جا تماشا کنی.»
«حتماً.» چشمهایم را باز کردم. چی میشد اگر داستان نانوا و گاو نر را پیش میکشیدم؟ آیا او آن را به خاطر میآورد؟ «فکر میکردم احتمالاً از رن دعوت میکنی که باهامون بیاد.» «نمیدونستم همچین گزینهای هم وجود داشته» «همیشه از حضورش استقبال میکنم.» «فقط اینکه اون از تو ترسیده» که مضحک بود. به سرعت نگاهی به او انداختم.
صرف نظر از گذشته مشکوکش انگار هاوارد سعی میکرد با یک پدر دهه ۱۹۵۰ بینقص برابری کند. صورت تازه اصلاح شده، تیشرت سفیدِ تمیز و لبخند جذاب. هر سه ویژگی را داشت. سرعتش را بالا برد تا از یک نیمه تریلر عبور کند. «دیشب نباید بهش سخت میگرفتم، میتونم بگم که بچه خوبیه و داشتن کسی که وقتی تو باهاش بیرون میری احساس امنیت کنم خوبه.» «آره.» در صندلیام جابهجا شدم و ناگهان به یاد صحبت تلفنی شب قبل افتادم.
«در واقع برای امشب هم دعوتم کرد بریم یه جایی» «کجا؟» مکث کردم و بعد گفتم: این… اممم… کلوپ. چند نفر از بچههای مهمونی هم اونجا هستن.» «به عنوان کسی که کمتر از یک هفته اینجا بوده، برنامههای اجتماعی اینجا دستت اومده. انگار باید بیرون رفتن هامون رو به طول روز محدود کنم» لبخند زد و ادامه داد: «باید بگم که من خیلی خوشحالم از اینکه داری با دانش آموزهای مدرسه آشنا میشی.
چند روز قبل از اینکه بیای اینجا به مدیر مدرسه زنگ زدم و اون گفت خوشحال میشه برامون یه تور برگزار کنه. شاید رن هم بتونه باهامون بیاد. مطمئنم میتونه همهٔ سؤالهات رو جواب بده.» به سرعت گفتم: «حالا شاید رفتیم.» «خب شاید یه وقت دیگه. نیازی نیست همین حالا این اتفاق بیفته.» دور یک میدان دور زدیم و بعد او جلوی ردیفی از مغازه ها کنار زد. پرسیدم: «کجاییم؟» «موبایل فروشی. باید خودت موبایل داشته باشی»
- حجم فایل : 54 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 288 ص