پیش نمایش
دانلود کتاب فرارهای عاشقانه اثر برنهارد شلینک pdf
بعدها که به گذشته نگاه کرد، فهمید همان روز و در همان رستوران بود که پایش لغزید. از همان روز بود که تبدیل شده بود به مردی در حال سقوط، مانند تصویر مردی که روزی در خانهی مکس بکمان، رئیس اتحادیهی ساختمانسازی برلین، دیده بود. تصویر مردی قویهیکل و عضلانی که سروته شده بود و دستها و پاهایش را مثل شناگرها تکان میداد، ولی کاری از دستش ساخته نبود و داشت با سر فرود میآمد زمین.
احساس میکرد دارد سقوط میکند وسط خانههایی که آتش گرفتهاند؛ خانههای خودش، خانههایی که ساخته بود، و خانههایی که آنجا زندگی میکرد. سقوط میکرد از میان پرندههایی که مسخرهاش میکردند و فرشتههایی که میتوانستند نجاتش دهند، اما نمیدادند، و قایقهایی که بهآرامی در آسمان شناور بودند و اگر او هم به آن ساختمانها گیر نمیکرد، میتوانست مثل قایقها در آسمان شناور باشد.
به آلمان برگشت و زندگی را از سر گرفت. روز از نو، روزی از نو. زندگی برلینیاش تشکیل میشد از خانواده، شرکت و دوستهایش. شوهر یوتا بود، پدر سه بچه و معماری که سرگرمیاش نقاشی است. رابطهی توماس و یوتا با دوستهای قدیمیشان خیلی صمیمی بود، بارها با همدیگر سفر رفته بودند، از اختلافهای زناشویی و مسائل بچههای یکدیگر خبر داشتند و هیچوقت پشت هم را خالی نکرده بودند.
وقتی پیش آنها بود میتوانست با خیال آسوده، مثل ماهی سُر بخورد در جمعشان. البته همیشه حواسش به حرفهایش بود، اما یک جورهایی خیالش از آنها راحت بود، با گنجینهای از خاطرات مشترک، داستانها و شوخیهای معمول. در هامبورگ اوضاع فرق داشت. آنجا هم دوستهایی داشت، اما نه به اندازهی برلین. بیشتر از طریق ورونیکا با آنها دوست شده بود.
بیشترشان زن بودند یا مردهای تنها. یکی دوتاشان هم بچه داشتند. در هامبورگ توماس نقاشی بود که با ورونیکا کار میکرد و از او یک بچه داشت. معاشرت با این نقاش البته که خوشایند بود اما نمیفهمیدند این غریبه که جای دیگری خانه و زندگیای دارد چهطور یکهو از زندگی ورونیکا سر درآورده. با نزدیکترین دوست ورونیکا، یک خانم دکتر متخصص کودکان، هم رابطهای گرم و صمیمی داشت.
اما با او هم کلمهای دربارهی بخش دیگر زندگیاش حرفی نمیزد. زندگی با هلگا کاملاً متفاوت بود. دوستانش هم مثل خودش دستکم بیست سالی از توماس کوچکتر بودند. بیشترشان تازه از دانشگاه فارغالتحصیل شده و مدرک گرفته بودند و هنوز دنیایشان تثبیت نشده بود و درش به روی خیلی چیزها باز بود؛ مثلاً همین رابطهی هلگا و توماس را هم درک میکردند. با آنکه خیلی از هلگا بزرگتر بود، در عوض همهکاره بود.
دستودلباز بود و در ارتباط با درمانگاه و مطب و ساختوساز مشاوری باحوصله و مهربان و باهوش. خوشحال میشدند وقتی با هلگا قرار داشتند، توماس هم همراهیشان میکرد یا وقتی هلگا دعوتشان میکرد، توماس هم حضور داشت. اما رابطهی توماس با دوستهای هلگا خیلی سطحی بود. شاید رابطهی خودشان هم سطحی بود.
سطحی بودن ارتباطش با دوستهای هلگا، حدومرزی که با دوستهای ورونیکا داشت، و حتی معاشرت با دوستهای قدیمی خودش و یوتا هم، اگر واقعاً میخواست با خودش روراست باشد، برایش سخت و طاقتفرسا شده بود. دلیلش را نمیدانست. وقتی خوب فکر کرد دید حتی تا همین تابستان هم زندگی برایش این اندازه سخت نبود.
دائم باید حواسش را شش دانگ جمع میکرد که در این لحظه نقش کدام توماس را بازی کند، باید هر لحظه خودش را از نو پیدا میکرد؛ توماسِ هلگا، توماسِ ورونیکا، توماسِ یوتا، توماسِ معمار، توماسِ نقاش، پدرِ سه بچهی تازهبالغ و نوجوان یا پدرِ کودکی یکساله که میتوانست نوهاش باشد.
- حجم فایل : 52 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 298 ص