پیش نمایش
دانلود کتاب ما که خواهریم اثر آنه گست هویزن pdf
صفحه نمایشگر ساعت کوچک دیجیتال، روشن و واضح، ساعت ۱:۱۲ صبح را نشان میداد. دو نقطهاش منظم خاموش و روشن میشدند. گرترود فکر کرد لابد پایان شب است. چیزی باید او را بیدار کرده باشد. شاید صدای قیرقیز پلههای قدیمی بود. فکر کرد، احتمالاً کتی همین حالا رفته بخوابد. در ذهنش به آدمهای شب زندهدار ناسزا گفت.
سالها بود گرترود دیگر نمیتوانست خوب بخوابد و عادت داشت شبها بیدار شود. اکثر اوقات چند ساعت بیدار میماند و در تابستانها تازه وقتی اولین شعاعهای نور از پنجره به درون میتابید، دوباره خوابش میبرد. پزشک گفته بود از نشانه های پیری است. ولی این فقط گرترود را فقط کمی تسلی بخشید. آخر در این ساعات بیداری شب نمیشد کار زیادی انجام داد. وقتی تلاش میکرد مطالعه کند، مدام چرت میزد.
چرتی کوتاهتر از آنکه استراحتی باشد و طولانیتر از آنکه بتواند در داستان غرق شود. بالاخره زمانی تصمیم گرفت این وضعیت را بپذیرد. در خانهاش در کسانتن، دستهای کتاب کنار تختش قرار داد که همهشان را ازبر بود. مهم این بود که شب طوری سپری شود. قبلاً از خودش میپرسید آیا موفق خواهد شد تمام روزهای زندگیاش را به خاطر بیاورد یا نه! این فکر زمانی به ذهنش رسید که رمان بیگانه اثر آلبر کامو را خواند.
مرسو قهرمان داستان متوجه میشود سالهای زندگی را بدون هیچ نیازی به تجارب تازه و فقط با خاطرات میتوان سپری کرد. گرترود آن زمان تصمیم گرفت شبها یکبار دیگر زندگیاش را زندگی کند. با این احوال خیلی زود فکر به خاطر آوردن تمام روزهای زندگی را از سرش انداخت و به جای آن تلاش کرد دست کم روی هر سال نامی بگذارد. سرگرمی فوق العاده ای بود و مغز را تمرین میداد.
به علاوه از آن پس، وحشتِ شبهای بیخوابی برای گرترود از بین رفت. تقریباً از ساعات بیخوابیاش شاد میشد چون در آنها چیزی شبیه جدول کلمات متقاطع خصوصی خودش را حل میکرد و میتوانست ساعتها دربارهاش فکر کند. وقتی با این روش به زندگیاش مینگریست، تلاش میکرد فاصله بگیرد. طوری بود گویی زندگی شخص دیگری را به خاطر میآورد یا شعری را دکلمه میکند.
این کار با خیال بافی که هراز گاهی به سراغش میآمد تفاوت داشت. خاطرات شبها آزارش نمیدادند چون واقع بینانهتر بودند و این خوب بود. روی هم رفته گرترود از عملکرد حافظهاش رضایت داشت. چراغ را روشن کرد و دست به سوی کتاب کوچکی برد که روی میز کنار تخت قرار داشت و همیشه همراهش بود. مدادی کوچک با نخی ظریف به آن بسته بود. در تخت نشست، کتاب را ورق زد.
آخرین واژهای را که نوشته بود پیدا کرد: «قورت دادن قاشق چای خوری». ماجرایی از دوران جنگ جهانی اول به خاطرش آمد – دوران کودکی برادرش یوزف که اگرچه کودکی قوی بود، هرچه میخورد بالا میآورد، هر غذایی که میخورد بلافاصله تف میکرد. بالاخره پس از چند روز دیگر هیچ غذایی نخورد. خانواده به پزشک مراجعه کرد؛ پزشک گلوی بچه را معاینه کرد و سرش را تکان داد…
حدس زد کودک قاشق کوچکی را قورت داده است. گرترود پانزده ساله، ضمن اینکه پزشک با انبرکی در گلوی یوزف جستجو میکرد، برادر کوچک را محکم گرفته بود. پس از مدتی پزشک ناامید شد و گفت پسرک امکان زنده ماندن ندارد. واقعاً هم در آن لحظه چشمهای کوچک یوزف حالت چشم مردهها را گرفت، ولی کمی بعد از اتاقی که او را در آنجا گذاشته بودند، صدای گریه و عق زدن آمد.
- حجم فایل : 84 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 366 ص