فایل ممکن است بخاطر نمایش در سایت بهم ریختگی داشته باشد.
دانلود کتاب مورونای سبزپوش اثر شارلوت مری ماتیسن pdf
اتومبیل از میان دهکده ای که کلبه هایش گل اندود و چون خانه اشباح بودند و از مقابل کلیسایی خاکستری رنگ که در میان گورستانی بنا شده و درختان سپیدار آن را احاطه کرده بودند گذشت و در جلوی دروازه باغی پر گل که به کلبه پوشیده از برگی منتهی می شد ایستاد. جون در ماشین را باز کرده بیرون جهید و به سوی دروازه باز دوید و فریاد زد: – فلی سیته… فلی سیته. مورونا در گوشه ای به تماشای بوسه های مملو از اشتیاق آنها ایستاد بدون احساسات یا علاقه ای. زنی از کلبه بیرون آمد. بوی خوش مربا و نان تازه و نعناع به مشام می رسید.
جون ناش دخترش را در آغوش گرفت و همه وارد کلبه یی که بهطور ساده مفروش شده بود گردیدیم. ظروف چینی آبی و سپید یا برنجی درخشان، پرده های کوتاه و سفید و گلدان های مملو از گلهای خانگی داخل منزل را مانند یک پرده نقاشی زیبا و جالب می نمودند. از راه پله باریک و پر صدایی بالا رفته وارد اتاق خواب شدند. مورونا روپوش بهاره خود را بیرون آورد و جون در حالی که هنوز کودک را در بغل داشت به روی لبه بستر نشست. برای صرف نهاری که زن پرستار تهیه کرده بود پایین آمدند. غذا در نهایت سادگی و بدون هرگونه پیرایه صرف شد.
زن پرستار خود نیز در سر میز حاضر بود و حتی در بالای میز نشسته انواع اغذیه را تعارف می نمود و به دادن اخبار این گوشه کوچک دنیا و دادن تذکرات مختصر به بچه مشغول بود. هرچند مورونا را به ندرت و مستقیما مخاطب خود قرار می داد، ولی نگاه های سریع و فراوانش او را مجبور به استماع می کرد. در تمام مدت مورونا گوش می کرد و جون جواب می گفت. صداها هردقیقه بیشتر یک نواخت می شدند. زن پرستار به عنوان ختم غذا به دم کردن چای مشغول گردید. همه را یک حالت خواب آلودگی در گرفت. مژگان مورونا سنگین شده بودند. او صدای زمزمه زنبورها و نسیم معطر باغ را با تمام روح خود حس می کرد، آن روز یکشنبه و روز تعطیل بود.
بعدازظهر یکشنبه در روستا وقتی که زارع دراز می کشد. کنار همسر خویش می خوابد. اما اطفالش در کلاس مذهبی زیرلب دعا می خوانند و پسر جوانش در کوچه باغهای خلوت با دخترکان خدمتگذار مغازله می کند. ساعات گرم آهسته آهسته خاطرات مورونا را بیدار می کردند. خاطرات به خواب رفته و فراموش شده بعدازظهرهای تیره در کنار آتش، بعدازظهرهای تنها در چمنزار، بعدازظهرهای پر غمی که در بسترش دراز می کشید و بن را در کنار خود می دید که خوابیده. آرامش عمیق دارتمور را حس می کرد. ضربان ملایم خون در شقیقه ها به گوشش خوردند. دوست داشت بخوابد، چون در خواب کسی را نمی شود دید، جایی نمی شود رفت، برای اینکه در خواب خاطرات فراموش می شوند.
- حجم فایل : 69 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 307 ص