فایل ممکن است بخاطر نمایش در سایت بهم ریختگی داشته باشد.
دانلود کتاب میان چمن های بلند اثر استیون کینگ و جو هیل pdf
آنها دور جسد ناتالی هامبولت تلو تلو میخوردند. بکی از جسدی که سمت چپش قرار داشت باخبر بود. رانهای رنگ پریده خونین و گاز گرفته و دامن لی مچاله شده و دست ناتالی روی چمن، درست پشتِ پای راس هامبولت افتاده بود. دست کثیف و کنده شده ناتالی با انگشتان خم شده و ناخنهای ترک خوردهای که زیرشان کثیف بود، روی چمن افتاده بود.
بکی خودش را روی راس انداخت و او را به عقب هل داد. راس عقب رفت و پایش را روی آن دست گذاشت و دست زیر پاشنهاش چرخید. وقتی زمین میخورد و بکی را هم با خودش میکشید، نالهای از سر عصبانیت و پریشانی سر داد. تا زمانی که به زمین برخورد کرد، گلوی بکی را ول نکرده بود. بکی خودش را از مرد دور کرد و چهار دست و پا شروع به تقلا کرد. نمی توانست سریع حرکت کند.
درونش تنش و سنگینی وحشتناکی حس میکرد. انگار که یک مدیسن بال قورت داده بود. میخواست استفراغ کند. راس هامبولت، مچِ پای بکی را گرفت و کشید. بکی روی شکمش صاف شد. احساس درد در شکمش پیچید، احساس کرد چیزی در آن ترکید. چانهاش به زمین خیس کوبیده شد و چشمانش سیاهی رفت. «کجا میری بکی دموث؟» بکی نام خانوادگی اش را به او نگفته بود.
او نمی توانست این را بداند. «دوباره پیدات میکنم. چمن بهم نشون میده کجا قایم شدی. مردهای رقصنده کوچولو منو درست میارن پیشت. بیا اینجا الان دیگه لازم نیست بری سان دیگو. لازم نیست برای بچه تصمیمی بگیری. حالا دیگه تصمیم گرفته شده.» سیاهی چشمانش درست شد و دوباره واضح میدید.
درست مقابلش روی چمن های صاف یک کیف زنانه با محتویات بیرون ریخته، دید. میان شلوغی، یک قیچی کوچک آرایشی بود، البته بیشتر شبیه انبر بود تا قیچی. تیغه های قیچی به خاطر خون چسبناک شده بود. بکی نمیخواست فکر کند که راس هامبولت از این ابزار چه استفادهای کرده یا بکی چه استفادهای از آن خواهد کرد. با این حال آن را در مشت گرفت.
راس در حالی که پای بکی را میکشید گفت: «گفتم بیا اینجا عوضی.» قیچی آرایشی ناتالی هامبولت را در مشتش گرفت و به طرف راس چرخید. قبل از اینکه راس فریاد بزند، بکی یکبار، دوبار و سه بار قیچی را به صورت او کوبید. فریاد راس ناشی از درد بود و قبل از مرگ تبدیل به قهقهه بلندی شد. بکی با خودش فکر کرد «پسربچه هم خندیده بود» بعد برای مدتی تا بالا آمدن ماه به هیچ چیز فکر نکرد.
در آخرین لحظاتِ روشنیِ روز، کال روی چمن نشسته بود و اشک هایش را از گونه هایش پاک میکرد. او هرگز با تمام توان گریه نکرد. فقط بعد از اینکه فهمید، پرسه زدن و صدا کردن بکی بیفایده است، چشمانش خیس و نفس کشیدن برایش سخت شد. از وقتی که بکی جوابش را داده بود زمان زیادی میگذشت. غروب باشکوهی بود.
آسمان پشت کلیسا، آبی تیره بود و کمکم سیاه میشد. کال وقتی انرژی کافی برای پریدن دوباره را جذب کرد، خودش را وادار کرد که در اطراف بگردد. کفش هایش خیس و سنگین شده بودند و باعث میشدند پاهایش درد کنند. رانهایش میخارید. کفش راستش را درآورد و آب کثیف درون آن را خالی کرد. جوراب نپوشیده بود و پای برهنهاش مثل چیزی که غرق شده، سفید و چروک شده بود…
- حجم فایل : 10 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 51 ص