فایل ممکن است بخاطر نمایش در سایت بهم ریختگی داشته باشد.
دانلود کتاب هفت روز آخر اثر محمدرضا بایرامی pdf
انگار دیگر مرگ و زندگی هیچ فرقی برایش ندارد. ماشین ناله میکند و دوباره راه میافتد کمی که میرویم سروان ماشین را نگه میدارد و میپرد پایین. –بیایین پایین همه تون بیایین پایین هیچ کدامتونو نمیبرم. صف سربازان پراکنده از کنارمان میگذرند بعضی هایشان نگاهمان کنند و بعضی دیگر، حتی نگاه هم نمی کنند حرف سروان را جدی نمیگیریم چرا که خودمان را در راه انداختن ماشین سهیم میدانیم. کمی بعد، ماشین دوباره راه میافتد و باز سربازی دیگر از راه مانده ای رنگ پریده که صورتش حسابی مسخ شده است. این یکی وقتی میبیند ماشین برایش نگه نداشت و از کنارش گذشت اسلحه اش را از روی دوشش پایین می آورد و گلنگدن میکشد. تکانی به خودم میدهم نکند بزند ناکارمان کند؟
خودم را آماده میکنم تا به محض این که انگشتش خواست روی ماشه برود بپرم پایین، اما رفیقش به دادمان میرسد. روی دست او می پرد و نمیگذارد که تیراندازی کند سرباز بیچاره تقلا میکند اسلحه اش را از دست رفیقش در بیاورد، اما نمی تواند و سرانجام کوتاه می آید. نفس راحتی میکشم دلم به حالش میسوزد باید وضع روحی بدی داشته باشد. گاه، راه به بن بست میرسد و ماشین نمیتواند بگذرد این جور وقتها مجبور میشویم برگردیم و راه دیگری پیدا کنیم.
به یک بریدگی میرسیم ماشین نمیتواند از آن عبور کند همه پیاده میشویم سروان، که به نظر میرسد افسر اطلاعاتی باشد نقشه ای از پشت ماشین بیرون می آورد و پهن میکند روی کاپوت. سعی میکند از روی نقشه راه را پیدا کند اما چیزی سر در نمی آورد ما در سکوتِ کامل چشم به دهانش دوخته ایم. سرش را بالا می آورد و می گوید: «سوار شید!» سوار میشویم و قسمتی از راه را برمیگردیم و در راهی ،جدید شروع به حرکت میکنیم. کمی بعد، راه توی دره ای باز میشود دره ای که دور تا دورش را تپه گرفته دیگر راه ماشین رو وجود ندارد.
می آییم پایین یک کامیون بنز هم از راه مانده است. پشتش یک توپ دوربرد بسته اند و زیرش پر از نفراتی است که از گرمای طاقت فرسای آفتاب به آنجا پناه آورده اند. سروان میگوید: «باید بریم بالای تپه ها و راه پیدا کنیم تا پیدا کردن راه ماشین همین جا می ماند.» خودش و سرباز همراهش به سوی بلندترین تپه راه می افتند. ما می مانیم. می گویم: «خب، حالا چکار کنیم؟» منصور میگوید صبر میکنیم. هر جا که این ماشین ،رفت، ما هم باهاش میریم.» اسفندیار می گوید: «فکر نمیکنم دیگه راه ماشین رو وجود داشته باشه.»
- حجم فایل : 31 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 120 ص