پیش نمایش
دانلود کتاب پاچینکو اثر مین جین لی pdf
یوسب نفسش را بیرون داد. چیزی این پسر را برمیگرداند؟ شک داشت. اینطور فکر نمیکرد. این زندگی با فقدانهای زیادی همراه بود. وقتی ایساک مرد، یوسب به پسرهای کوچک برادرش فکر کرده بود و عهد بسته بود مراقبشان باشد. نوآ و موزاسو مال خودش نبودند، اما این چه اهمیتی داشت؟ میخواست برایشان مرد خوبی باشد.
بعداز جنگ، بعداز سانحهای که اتفاق افتاد، راضی به مرگ شد و فقط دنبال آیندهی پسرها بود. قلب ابله بیاختیار امید داشت. زندگی تقریباً قابل تحمل شده بود، هرچند یوسب تقریباً از زندهها بریده بود و به بستر محدود شده بود، خانوادهاش پافشاری کرده بودند. زندگی ادامه پیدا کرد. برای یوسب، نوآ آنقدر به ایساک شباهت داشت که میشد فراموش کرد خون دیگری در این پسر جریان دارد، کسی بهکل متفاوت با ایساک ملایم او.
اما حالا پسر بیچاره فهمیده بود از نوادگان خط دیگری است. تصمیم گرفته بود ترکشان کند و رفتن او مجازات بود. یوسب میتوانست خشم این پسر را بفهمد، اما شانس دیگری میخواست تا با او حرف بزند، بگوید مرد باید بخشش را یاد بگیرد، بداند چه چیزی مهم است، که زندگی بدون بخشش، مرگی با تنفس و حرکت است. یوسب توانی نداشت که از تشکش بلند شود، چه برسد به اینکه خودش را به برادرزادهی عزیزیش برساند…
به پسری که مثل گوشت و خون خودش بود. کیونگهی از شوهرش پرسید: «ممکن است به شمال رفته باشد؟ چنین کاری نمیکند، اینطور نیست؟» سونجا به برادرشوهرش نگاهی انداخت. «نه. نه.» وقتی یوسب سرش را از یکطرف به طرف دیگر تکان داد، از بالش صدای ساییده شدن دانهها بلند شد.
سونجا چشمهایش را با دستهایش پوشاند. هرکسی که به کره میرفت، برنمیگشت.
تا وقتی به آنجا نرفته بود، هنوز امید بود. کیم چانگهو در آخرین ماه ۹۵۹۱ رفته بود و در بیش از دو سال، فقط دوبار از او خبری شنیده بودند. کیونگهی به ندرت از او حرف میزد، اما منطقی بود که اولین فکرش پیونگیانگ باشد. کیونگهی پرسید: «موزاسو چی؟ چطور به او بگوییم؟» او که هنوز نامهی نوآ را در دست داشت، کف دست آزادش را آهسته به پشت سونجا زد. «صبر کنید تا او بپرسد. این پسر خیلی مشغول است.
اگر پرسید، فقط بگویید نمیدانید. بعداً اگر مجبور شدید، به او بگویید برادرش فرار کرده.» یوسب این را با چشمهای بسته گفت. «به او بگویید دانشگاه خیلی برای نوآ سخت بود، برای همین از توکیو رفت و بیشتر از آن خجالت میکشید که بعد از آن همه تلاش برای ورود به مدرسه، به خانه برگردد. تا جایی که میدانیم این میتواند علتش باشد.» گفتن این کلمات برای یوسب تهوعآور بود، پس دیگر چیزی نگفت.
سونجا نمیتوانست حرف بزند. موزاسو این را باور نمیکرد، با این حال نمیتوانست حقیقت را هم بگوید، چون میرفت دنبال برادرش بگردد. نمیتوانست به موزاسو چیزی در مورد هانسو بگوید. موزاسو این اواخر بهندرت میخوابید، چون سر کار مسؤولیتهای زیادی داشت و یومی همین چند هفته پیش سقط جنین کرده بود. این پسر به نگرانی بیشتر نیاز نداشت.
از آن روز عصر که نوآ از دانشگاه به خانه آمد تا با او حرف بزند، سونجا هر روز فکر کرده بود به توکیو برود و با او حرف بزند، اما نتوانسته بود این کار را بکند. یک ماه گذشته بود و حالا این نوآ به او چه گفته بود؟ تو زندگی مرا نابود کردی. او واسدا را ول کرده بود. سونجا حس کرد نمیتواند فکر کند، حتی نفس بکشد. همهی آنچه میخواست این بود که دوباره پسرش را ببیند. اگر این ممکن نبود، بهتر بود میمرد
- حجم فایل : 69 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 550 ص