پیش نمایش
دانلود کتاب پرسه زن اثر یوسف آتیلگان pdf
در نامهات نوشتهای از اینکه قصبه به هیچ دریایی دید ندارد خوشحالم. چرا؟ نمیفهمم. یعنی این حرفت را اصلاً نپسندیدم. ولی قسمتی از نامهات را خیلی خوب فهمیدم، و پسندیدم. آنجا که نوشتهای: در حیاطِ جایی که اهل قصبه به آن گازینو میگویند، فقط دو نوع درخت هست، چنار و نخل. یکی از نخلها تابلوِ کوچکی دارد: پس از ساعت چهار مخصوصِ خانوادهها.
اولینبار که این تابلو را دیدم خندهام گرفت و دلم برای مردم قصبه سوخت. سرشب اگر باران نبارد ــ که اغلب میبارد ــ به همراه زندایی به گازینو میرویم، قسمت مخصوص خانوادهها. هر شب گروه کوچکی از پسرهای جوان قصبه پای اولین چنار جمع میشوند و بحث میکنند، بیشتر دربارهی فیلمها. همیشه همه با هم موافق هستند و با یکی مخالف. من، تا جایی که صدای آنها را میشنوم، با همان یکی موافقم.
در واقع او را میپسندم. خیلی طبیعی رفتار میکند ــ حتی میتوان گفت حضور مرا اصلاً نادیده میگیرد. بقیه زیرچشمی مرا میپایند و اغلب به خاطر حضور من رفتارشان ــ و تا جایی که میشنوم گفتارشان ــ نمایشی است. از زندایی پرسیدم. گفت پسر فلانی است، درس میخواند، یک ماه پیش مریض شده و برای درمان به قصبه برگشته، رو به بهبودی است و بهزودی میرود. چرا حضور مرا نادیده میگیرد؟ چرا نگاهم نمیکند؟
«ب»ی عزیز، نگاه نمیکند که نمیکند. اصلاً اگر او نگاه کرد هم تو نگاه نکن. خودت میدانی که آخرش به جای خوشی ختم نمیشود. پس بهتر نیست که از اول…؟ لابد الآن میگویی بهتر نبود من خودم هم از اول به او نگاه نمیکردم که آخرش اینطور ناخوش نشوم؟ راست میگویی. او را دوست دارم، اما از این بابت خوشحال نیستم! امروز بعد از سینما به خواست من از کوچهی قدیمیمان گذشتیم، از مقابل خانهی قدیمیمان.
دوست داشتم در برابر آن خانه دستم را بگیرد و در چشمان من زل بزند و بگوید میخواهی از همین فردا با هم توی همین خانه زندگی بکنیم؟ البته، میدانم که او اهل این کارها نیست. هفتهی پیش، تا من از توقعات اندک خود از این دنیا گفتم و خانه و خانوادهی آرمانی خودم را برای او توصیف کردم، مثل همیشه با طنز تلخش گفت چرا؟ برای اینکه مرده کم بیاره و در بره و بچهها دیفتری بگیرن؟
تا از سر کوچه پیچیدیم پرید به آن خانه و اصلاً همهی خانهها و خانوادهها و… از دید او میان تمامی سکنهی این شهر درندشت حتی یکی هم خوشبخت نیست. خیلی دلچرکین و ناامید و بدبین و… گفتم تو چرا انقدر بدبینی؟ گفت تو چرا نیستی؟ دوروبرت رو نمیبینی؟ میبینم. میدانم که او راست میگوید. چرا؟ چون همین خانوادههایی که میشناسم… اما به نظر من ما، یعنی من و او، میتوانیم خوشبخت شویم.
چرا اصلاً درکم نمیکند، درحالیکه خیلی هم دوستم دارد! آیا میان دوست داشتن و درک کردن هیچ رابطهای وجود ندارد؟ آن روز در شیرینیفروشی یکمرتبه دستم را میگیرد تا سرانگشتانم را ببوسد. میگویم دیوانه شدهای؟ میگوید دیوانه شدهام. میگوید یا خودت در خلوت میبوسانی یا خودم در جَلوَت میبوسم! همهچیزش یک طرف، ادبیاتش یک طرف:
خلوت و جَلوَت و میبوسانی و… طوری نگاه میکند که میترسم. واقعاً به قول خودش در جَلوَت میبوسد! دستم را پیش میبرم تا به بهانهی پاک کردن لبش سرانگشتانم را به قول آقا ببوسانم! چنان خوشحال میشود که باید خودت ببینی. دوستم دارد، میدانم. فقط اگر مرا درک هم کند، اگر خوابوخیالش هم شبیه خوابوخیال من شود… چند روز پیش، فقط برای اینکه سر حرف را باز کنم، گفتم دوستم جاودان ازدواج کرد.
- حجم فایل : 49 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 253 ص