فایل ممکن است بخاطر نمایش در سایت بهم ریختگی داشته باشد.
دانلود کتاب کبوترهای وحشی اثر ایمی تیمبرلیک pdf
ماجرا اینگونه شروع شد. یادم میآید در هفتم ژوئن ۱۸۷۱ فکرش به سرم زد. این تاریخ توی ذهنم مانده چون روز اولین خاکسپاری خواهرم بود و من میدانستم که این آخرین خاکسپاریاش نیست… به خاطر همین بود که از خانه رفتم. این نسخه کوتاهِ ماجراست. اما مطمئنم ترجیح میدهید بهجای نسخه کوتاه، نسخه طولانی را بشنوید. در لحظهای که این فکر از سرم گذشت، بین مامان و پدربزرگْ بولت گیر افتاده بودم. مامان مثل یک مجسمه سیاهپوش شده بود و تنها فرقش با مجسمه، حرکت انگشتهای شست و اشارهاش روی یک تکه پارچه سبزآبی بود. پدربزرگ بولت آه کشید و دستهایش را روی کلاهی که جلوی شکمش نگه داشته بود جابهجا کرد.
دیدنِ جناب کشیش در آنطرف چاله دو متری، یادم انداخت که من «خواهر مرحومه» هستم؛ یک عنوان شیک و پیک برای کسی که آرام میایستد، زبانش را نگه میدارد و خودش را عزادار نشان میدهد. اما من اصلاً نمیتوانستم ثابت بمانم. به انتخاب خودم نبود که توی این موقعیت بودم و یک لباس سیاه دراز عاریهای به تنم بود که تا چکمههایم میرسید. یقهاش به گردنم چسبیده بود و تنگیِ پارچه روی کتفم نشان میداد که اگر بگذارم بازوهایم دو طرف پهلوها بیفتند، زیربغلهای لباس پاره خواهد شد. پس همینطور که آنجا ایستاده بودم، با یکی از انگشتانم یقهام را میکشیدم، دستهایم را از پهلوها دور نگه داشته بودم، و قسمت بدجنسترِ ذهنم به رفتن فکر میکرد – دیگر بس بود. ولی پدربزرگ بولت از خفگی نجاتم داد.
او دو دکمه بالایی یقهام را باز کرد، و از جایی در اعماقِ وجودم صبری آمد که نمیدانستم صاحبش هستم. همانجا ماندم. سوء تفاهم نشود؛ به هر حال خاکسپاری، خاکسپاری است. هرچند خواهر من توی آن جعبه چوب کاج نبود، اما به هر حال جسدی آن توُ قرار داشت. در طول مدت سخنرانی جناب کشیش، و هنگامی که مردم یکییکی روی چاله خاک میریختند، بارها به خودم گفتم: یادت باشه، بدنی که اون پایین توی تابوته، مُرده. از این کلمه، هیچ راهی به بیرون وجود ندارد. کلمه «مُرده» آدم را میخشکاند و سرد میکند. حتی اگر خواهرت زنده و سالم باشد، این کلمه، بسیار غمانگیز است. آنطور که من فهمیدم، باید از این خاکسپاری جان سالم به در میبُردم، و بعد آزاد بودم که بروم.
- حجم فایل : 51 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 309 ص