فایل ممکن است بخاطر نمایش در سایت بهم ریختگی داشته باشد.
دانلود کتاب گاماسیاب ماهی ندارد اثر حامد اسماعیلیون pdf
جعفر مزنگی تنها بچه شانزده ساله آبادی نبود که دلش میخواست خودش را برای انقلاب فدا کند. از همان روزهایی که بندرگز و گرگان هم افتادند در دیگ جوشان انقلاب، او، برادرش مراد و تمام بچههای آبادی به صرافت ایثار کردن برای اتفاقی بودند که میدانستند دارد جلو می آید. انقلاب برایشان همان سیلی بود که یک سال تراورسهای چوبی راه آهن را برد، یا آن درخت بلند که افتاد و جاده بندرشاه را بست. شاید فقط میریونس میدانست دارد چه میشود. جعفر تبر را بالا میبرد و بر درخت میکوبید به یاد میریونس و باقی بچه ها بود که دستشان روی ماشه تفنگها می لغزید.
میریونس تنها درس خوانده آن حوالی از طهماسبیها بود و دانشگاه میرفت. شبی بعد از نماز عشا در مسجد بر منبر رفته بود و بعد از کش و قوس بسیار و آوردن اسم آدمهایی که نه جعفر میشناخت نه باقی و مثل اسم تكنسین واکسیناسیون و تلقیح دامهای آبادی سخت تلفظ میشدند، گفته بود: «ای اهالی مزنگ بدانید که دارد انقلاب میشود.» انقلاب؟ انقلاب دیگر چیست؟ بعد از سخنرانی میریونس جوانها هلهله کرده بودند و حاج عبدالله بلند و قرا طوری که مادران آبادی هم در خانه هاشان صدا را بشنوند تشر زده بود که «شماها چه میدانید انقلاب چیست؟
اگر می خواستید انقلاب کنید چرا با خود شاه انقلاب نکردید؟ خود اعلیحضرت فرموده بود که انقلاب سفید.» میریونس فریاد کشیده بود: «حالا دیگر اعلیحضرتی در کار نیست کربلایی. اعلیحضرت شما دیروز رفت پی کارش. رفت پیش ارباب آمریکایی اش.» و جعفر از کربلایی شدن حاج عبدالله دلش غنج رفته بود. مش کاظم همان شب پسرها را نصیحت کرده بود که دنبال این چیزی که اینها می گویند، یعنی همین انقلاب، نباشند. چرا که اگر همین زمین زراعی را هم از آنها بگیرند هشتشان میشود گروی نه. گاوها گرسنه میمانند و نان خالی هم ندارند سق بزنند. و مگر ندیدید حاج عبدالله و پسرهاش چه رویی ترش کرده بودند؟
- حجم فایل : 84 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 212 ص