پیش نمایش
دانلود کتاب گاهی دروغ می گویم اثر آلیس فینی pdf
مامان امروز از بیمارستان اومد که به نظر خیلی وقت مناسبی بود؛ چون فردا هالووینه و مامان هم جادوگره. وقتی نبود همه چیز بهتر شد. فکر میکردم مامان تیلور بعد از قضیهی دستبند باهام چپ بیفته؛ اما حالا از قبل هم با من مهربونتره و دو هفتهی تمام، چون بابا سرکار بود، منو برد مدرسه و برگردوند. سعی کردم دستبند تیلور رو بهش برگردونم و ازش معذرت خواستم…
که برای مدتی به این طولانی دستبندش رو تصادفی قرض گرفتم؛ اما اون گفت عیبی نداره و گفت نگهش دارم. حتی با رد کردن یه حلقهی محافظ از جایی که خراب شده بود، برام درستش کرد. فکر میکنم باحال شده، حتی بهتر از قبله. فکر کنم به خاطر اتفاقی که هفته پیش توی مدرسه افتاد احساس قدردانی میکرده و این روشش برای تشکر از من بوده. واقعاً نمیدونم چی تو تیلور هست که باعث میشه دخترای دیگه انقدر ازش بدشون بیاد.
اون باهوش، خوشگل و مهربونه؛ اما اینا دلیلی برای بد شدن بقیه باهاش نیست. خوشحالم که به موقع توی دستشویی دخترا پیداش کردم. دوتاشون اونجا بودن. کِلِی اونیل و اولیویا گرین هردو یه مشت دستمال خیس توی دستشون بود و میخندیدن. روی در توالتهای دو طرف تیلور ایستاده بودن و از دیوارهای چوبی به پایین نگاه میکردن. میتونستم صدای گریهاش رو از پشت در بسته توالتِ وسط بشنوم.
کِلِی بهش گفت پاشه و براشون یه چرخی بزنه. اون یکی دختره هم سوت زد، گفت «اگه بذاری ببینیم میریم» و بعد هر دو باز خندیدن: «خجالت نکش، نشونمون بده.» یه چیزی توی شکمم پیچید و به در دستشویی هاشون لگد زدم. کلی نگاه عصبانیای انداخت بهم و باز دوباره از بالای دیوار به تیلور نگاه کرد. «دوست دخترت اینجاست و حسودیش شده. بهتره شلوارت رو بکشی بالا»
در دستشویی باز شد و خانم مک دونالدز گفت همهمون این موقع باید توی حیاط باشیم. کلی و اون دختره هر دو وقتی از کنارم رد شدن بهم لبخند زدن. من گفتم باید برم دستشویی و بعدش میام بیرون. وقتی همه رفتن، به در دستشویی وسطی زدم؛ اما تیلور هنوزم دلش نمیخواست بیاد بیرون. برای همین از دیوار دستشوییِ بغلی، درست مثل کلی، بالا رفتم و نگاهش کردم. روی دستشویی نشسته بود و شلوارش تا ساق پاش پایین اومده بود.
پر بود از دستمال توالت خیس، همه درست مثل وقتی بخوای به جایی پرتابشون کنی گوله شده بودن. فکر نمیکنم اونا اتفاقی روش افتاده باشن. بهش گفتم قفل در رو باز کنه و این بار بازش کرد. از دیوار پایین اومدم و آروم در رو باز کردم. همونطور اونجا واستاده بود. چشماش خیس، لپاش قرمز و شلوارش هنوز رو ساق پاش بود؛ بنابراین خم شدم و اونو براش بالا کشیدم. در مورد اون روز باهم حرف نمیزنیم، حتی مطمئن نیستم که باید مینوشتمش یا نه.
حالا همهاش به هم چسبیدیم و دخترای دیگه ازمون فاصله میگیرین که از نظر من هیچ ایرادی نداره. تا وقتی مامان اومد خونه، همه چیز عالی بود. وقتی امروز از وُلوو پیاده شدم، کلی خوشحال بودم و تا خود خونه رقصیدم. مامان تیلور برای من و بابا، شام هم میاره تا برای خودمون گرم کنیم. چیزایی که خودش میپزه و بو و مزه عالیای دارن. بابا به اندازهی قبل مشروب نمیخوره…
منم کلی اجازه داشتم وقتایی که تا دیروقت کار میکرد یا میرفت به بیمارستان، شب رو خونهی تیلور بمونم. مامان نمیخواست من به دیدنش برم. هیچکس اینو بهم نگفته بود. خودم میدونم. خودمم نمیخواستم که برم. بیمارستانها منو یاد مرگ نانا میاندازن. بابا گفت مامان یه عمل کوچولو روی شکمش داشته و برای همینه که مدت زیادی خونه نیومده. گفت مامان خیلی ضعیف شده، گفت تقصیر من بوده.
میدونستم امروز میاد خونه؛ اما فکر کنم فراموش کرده بودم. برای همین وقتی از مدرسه برگشتم و دیدمش که بالای پلهها ایستاده، از جا پریدم و میشه گفت ترسیدم. اول هیچی بهم نگفت. فقط با اون لباس خوابِ سفید و بلندش، مثل روح واستاده بود و بهم نگاه میکرد. حلقههای دور چشمش از قبل هم سیاهتر و انقدر لاغر شده بود که انگار توی بیمارستان فراموش کرده چیزی بخوره.
- حجم فایل : 58 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 308 ص