پیش نمایش
دانلود کتاب گذشته ی رازآمیز اثر دانا تارت pdf
دلم یک لیوان آب میخواست. اتاق گرم بود و گلویم خشک، مزهی دهانم از ویسکی خیلی بد شده بود. نه اینکه ویسکی نامرغوب بود؛ اما من خمار بودم، کل روز چیزی نخورده بودم و حالا یک دفعه به من حالت تهوع دست داده بود. ضربهای به در خورد، بعد ضربههای متوالی. چارلز بدون اینکه چیزی بگوید لیوانش را تا ته سر کشید و به آشپزخانه برگشت، کامیلا هم رفت تا جواب بدهد.
حتی پیش از اینکه در باز شود، من میتوانستم برق یک عینک گرد و کوچک را کامل ببینم. سرو صدای سلام و احوالپرسی دسته جمعی به گوش رسید و همگی آنها از راه رسیدند: هنری بانی با پاکت قهوهای سوپرمارکت، فرانسیس که با پالتو بلندِ سیاهش باشکوه شده بود و دستکش سیاهی دستش کرده و بطری شامپاین در دستش بود. او که نفر آخر بود خم شد و کامیلا را بوسید؛ نه گونهاش بلکه لبش.
گفت: «سلام عزیزم، چه اشتباه خوبی کردیم! من شامپاین آوردم و بانی آبجو سیاه، در نتیجه میتوانیم کوکتل درست کنیم. شام چی دارید؟» من بلند شدم. یک لحظه سکوت برقرار شد. سپس بانی پاکت را به سمت هنری پرت کرد و جلو آمد تا با من دست بدهد. گفت: «بهبه شریک جرم عزیز… باز هم هوس میکنی بیرون شام بخوری؟» به پشتم زد و شروع کرد به وراجی. خیلی گرمم بود و کمابیش حالت تهوع داشتم.
اتاق دور سرم میچرخید. فرانسیس سرگرم صحبت با کامیلا بود. هنری کنارِ در بود و برایم سر تکان داد و لبخندی تقریباً نامحسوس زد. به بانی گفتم: «ببخشید یک دقیقهی دیگر برمیگردم.» به سمت آشپزخانه رفتم که با آن کفپوش قرمز کهنه و دری که به پشت بام منتهی میشد، به آشپزخانهی پیرزن پیرمردها شبیه بود. وجود این در با غیرعادی بودن آپارتمان جور در میآمد.
لیوانی از شیر آب پر کردم و یک ضرب سر کشیدم. چارلز درِ فر را باز کرده بود و با چنگال به تکههای گوشت بره میزد. من کلاً آدم گوشت خواری نبودم. دلیلش هم عمدتاً برمیگشت به تجربهی دلخراشم در یکی از سفرهای کلاس ششم به کارخانهی بسته بندی گوشت؛ در بهترین شرایط هم بوی گوشت بره برایم اشتها آور نبود، اما در آن روزها برایم مشمئز کننده هم بود.
دری را که به پشت بام باز میشد، با صندلی آشپزخانه باز نگه داشته بودند و جریان باد از میان توری زنگ زده به داخل میوزید. دوباره لیوانم را از آب پر کردم و رفتم کنار در ایستادم: با خودم گفتم نفسهای عمیق، هوای تازه، عالی است! چارلز که انگشتش را سوزانده بود، درِ فر را بست، همین طور هم فحش میداد. وقتی رویش را برگرداند، ظاهراً از دیدنم تعجب کرد. «آهای سلام چی شده؟ یک نوشیدنی دیگر بهت بدهم؟»
«نه، ممنونم.» با دقت به گیلاسم نگاه کرد. «چی میخوری؟ جین؟ این را از کجا گیر آوردی؟» هنری در چارچوبِ در ظاهر شد و به چارلز گفت: «آسپیرین داری؟» «آنجاست. نوشیدنی بخور» هنری یکی دوتا آسپیرین برداشت و با قرصهای مرموزی که از جیبش درآورد، بالا انداخت و پشتش گیلاس ویسکی را که چارلز دستش داد، سر کشید. قوطی آسپیرین را همآنجا روی پیشخوان آشپزخانه گذاشت.
من هم یواشکی جلو رفتم و برای خودم یکی دوتا قرص برداشتم. ولی هنری من را دید و گفت: «حالت خوب نیست؟» لحنش محبت آمیز نبود. گفتم: «نه فقط سرم درد میکند. اینها که زیاد اینجا نمی آیند؟» چارلز گفت: «چی؟ همه بدحالاند؟» صدای آزردهی بانی از راهرو به گوش رسید: «چرا همه اینجایند؟ کی شام میخوریم؟» «صبر داشته باش بان! فقط یک دقیقهی دیگر» بانی خوش خوشک وارد شد و با دقت به سینی گوشت بره نگاه کرد
- حجم فایل : 65 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 745 ص