فایل ممکن است بخاطر نمایش در سایت بهم ریختگی داشته باشد.
دانلود کتاب گل ها را بچین کودکان را بکش اثر کنزابورو اوئه pdf
داخل شدیم، چشمانمان به تاریکی عادت کرده بود. مردی را دیدم که روی حصیر بوریایی بر روی زمین دراز کشیده بود و با دیدن ما به آرامی بالاتنهاش را بلند کرد. همگی به او خیره شده و نفسهایمان را در سینه حبس کرده بودیم. برخی از دوستانمان به دلیل این که نمیتوانستند به داخل اتاق بیایند، روی سر یکدیگر افتاده بودند و داخل آلونک را نگاه میکردند.
مرد فراری به لی که در مقابلش ایستاده بود نگاه کرد. مات و مبهوت به صورت رنگ پریده و پوشیده از ریشش زل زده بودیم که در تاریکی تکان میخورد. لی در حالی که مرد را دلگرم میکرد گفت: «همه چیز خوبه… آنها دوستان من هستند. قول دادهاند که خبرچینی نمیکنند.» گرهی گرمِ انتظار در سینهام ذوب شد و ناامیدی تلخی در بدنم رسوخ کرد.
آن مرد هیچ درخشش و زرق و برق یک دانشجوی دانشگاه افسری را نداشت. او حتی لباس فرم هم نداشت. در عوض با اندوه سکوت کرده بود و سیمایی خسته و غمگین و صورتی چینو چروک خورده داشت و به جای لباس فرم شیک و تحریک برانگیز جنگی، یک لباس کار ساده پوشیده بود. لی گفت: «همگی نگاه کوتاهی بیاندازید و زود بروید تا نوبت به دیگران هم برسد!»
مثل این بود که دارد خرگوشی را به دوستانش نشان میدهد و میخواهد هرچه سریعتر خرگوشش را به قفس برگرداند. او خسته است و دوست ندارد بیش از حد به او زل بزنید و نگاهش کنید. سرباز به آرامی روی حصیر دراز کشید. در سکوت بیرون میرفتیم و با هل دادن دوستانمان به جلو، جایمان را تغییر میدادیم.
برخلاف هوای درون آلونک که از بوی حیوانات اهلی پر شده بود، بیرون هوا بسیار مطبوع بود. من که از دیدن آن سرباز مفلوک ناامید شده بودم، در بیرون نسیمی که سرشار از رایحهی درختان بود را با لذت استشمام میکردم اما دوستان کوچکترمان گونه هایشان سرخ شده بود و از دیدن سرباز فراری هیجان زده و خوشحال بودند و پشت سر افرادی که با بیحوصلگی ایستاده بودند تا نوبتشان شود، دوباره میایستادند تا بار دیگر او را ببینند.
سرمای نامطبوعی را در درونم حس کردم. به برادرم اشاره کردم که به روستا برگردیم، اما او با دیگران در ارتباط با سرباز صحبت میکرد و چشمانش از هیجان برق میزد. همهی آنها از شدت هیجان در حال انفجار بودند. یکی از آنها در حالی که از شدت هیجان لکنت پیدا کرده بود گفت: کرهای ها او را پنهان کرده بودند. فرد دیگری گفت:
او به راحتی از عملیات تجسس و جستجو جان سالم به در برده، آن هم از دست شکارچیانی که میتوانند حتی گرازهای وحشی را هم شکار کنند! برادرم با صدایی لرزان فریاد زد: او فرار کرده… فرار کرده… ماینمی با ترشرویی در حالی که مشتش را بر باسنش میکوبید، بیرون آمد. من و ماینمی به طرف روستا حرکت کردیم.
او در حالی که در طول سرپایینی راه میرفت صحبت میکرد و لبهایش را از شدت رنجش جمع میکرد. «دیدن چنین سربازی آزار دهنده است… او واقعا کثیف است… واقعا مایوس کننده است!…» گفتم «با اینکه یک دانش آموختهی دانشکده افسری است، اما مثل تو یک آدم ترسو و بزدل به نظر میرسید!» اخمی به من کرد و خشم و نفرتش را نشان داد، سپس لبخند سردی زد.
روی پل منتظر برادرم و دیگر افراد بودیم که پایین بیایند. اما مدت زیادی طول کشید. ماینمی ناگهان گفت: «من میروم سرو گوشی آب دهم.» حتی او را دیدم که با حالتی عصبی سربالایی را بالا میرفت. سپس شانه هایم را صاف کردم و به سوی محوطه حرکت کردم. دختر زانواهایش را در آغوش گرفته و روبروی انبار کالا نشسته بود.
- حجم فایل : 29 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 120 ص