فایل ممکن است بخاطر نمایش در سایت بهم ریختگی داشته باشد.
دانلود کتاب یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ اثر الکساندر سولژنیتسن pdf
با اولین پکی که به سیگار زد، احساس کرد که یک جفت چشم سبزرنگ در تاریکی او را میپاید. فتیوکوف بود. جا داشت یکی از سیگارش را هم به این مردک لاشخور بدهد، اما یادش آمد که امروز لفتولیسش را کرده است و سیگارش را کشیده است. بهتر بود ته سیگارش را به سنکا کلوشین میداد. بیچاره سنکا حرفهای سرگروه را نمیتوانست بشنود.
جلو بخاری نشسته بود و سرش را به یک طرف خم کرده بود. صورت پر از آبله سرگروه را شعله های آتش روشن کرده بود. با خونسردی داشت برای آنهای دیگر داستانش را نقل میکرد. انگار نه انگار که داستان زندگی خودش را برای آنها میگفت. هرچه خرت و پرت داشتم به یک چهارم قیمت به یک دلال فروختم و از بازار سیاه دو قرص نان خریدم. آن موقع تازه نان را جیره بندی کرده بودند. فکر کردم میتوانم با قطار باربری سفر کنم.
اما شدیداً از این کار جلوگیری میکردند. با پول نمیتوانستی بلیت قطار بخری و آن وقت بیپول که اصلا حرفش را هم نزن. باید گواهی مسافرت داشتی و یا اینکه به تو مأموریت داده بودند. دزدکی هم نمیتوانستی سوار قطار بشوی. میلیشیا سکوها را میپایید و ایستگاه پر از نگهبان بود. خورشید داشت غروب میکرد و گودالهای آب باران یخ میبست. شب را کجا میتوانستم بخوابم؟ از روی یک دیوار آجری پریدم.
نان همراهم بود و رفتم به آبريزگاه ایستگاه راه آهن. مدتی آنجا ماندم. اما کسی دنبالم نبود. آن وقت از آنجا بیرون آمدم. انگار که یک مسافر یک نظامی هستم. قطار ولادی وستک مسکو توی ایستگاه بود. مردم دور وبر شیر آب گرم با کتریهایشان از سر و کول هم بالا میرفتند. میان جمعیت چشمم به دختری خورد که لباس آبی رنگی داشت و میترسید جلو برود.
میترسید پاهای لاغر و کوچکش را مردم له و لورده کنند. گفتم آهای، این را بگیر و نان را به دستش دادم و گفتم من برایت آب میآورم. درست به موقع آب را آوردم. قطار داشت حرکت میکرد. دخترک با نانهای من در دست، آنجا ایستاده بود. گریه میکرد و نمیدانست چهکار کند. نگران کتریاش بود. فریاد زدم بدو بدو من تو را به قطار میرسانم. آنوقت دخترک با من به طرف قطار دوید.
با یک دست او را بلند کردم و سوارش کردم. قطار راه افتاده بود. بعد خودم هم پریدم بالا. مأمور قطار مرا پایین نینداخت. سربازهای دیگری هم بودند و او فکر کرده بود من هم با آنها هستم. شوخوف با آرنج به پهلوی سنکا زد که ته سیگار را از دستش بگیرد؛ با چوب سیگارش آنرا به دست سنکا داد. بگذار با آن بکشد. برای شوخوف فرقی نمیکرد سنکا آدم درستی بود
- حجم فایل : 36 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 153 ص