پیش نمایش
دانلود کتاب یک روز دیگر اثر میچ آلبوم pdf
تا مدتی بعد از جدایی پدر و مادرم سعی کردیم مثل قبل باشیم، اما همسایهها نگذاشتند. شهرهای کوچک مثل مترونومند، با کمترین تلنگر ضرباهنگ تغییر میکند. مردم نسبت به خواهرم و من مهربانتر شده بودند. در مطبِ دکتر آبنبات چوبی بیشتری میگرفتیم و بستنی توی بستنی قیفیمان زیادتر شده بود.
زنهای مسنتر که در خیابان به ما برمی خوردند، شانه هایمان را فشار میدادند و با حالتی جدی میپرسیدند «حال شما بچهها چطور است؟» که به نظر ما لحن سؤال کردن از بزرگترها بود، درمورد بچهها این سؤال با «چطورید» شروع میشد. اما اگر نسبت به ما محبت بیشتری نشان داده میشد، در مورد مادرم این طور نبود. آن وقتها طلاق رایج نبود.
من یک بچه را هم نمیشناختم که چنین چیزی به سرش آمده باشد. جدا شدن، دست کم در جایی که ما زندگی میکردیم، آبروریزی بود و یکی از طرفین باید به خاطر آن سرزنش میشد. سرزنشها متوجه مادرم شد، بیشتر به خاطر اینکه هنوز در دسترس بود. هیچکس نمیدانست بین لن و پزی چه اتفاقی افتاده، اما لن رفته بود و پزی آنجا بود، تا مورد قضاوت قرار بگیرد.
اینکه پزی حاضر نبود ترحم بپذیرد یا سرش را روی شانه های آنها بگذارد و گریه کند، به این وضعیت کمکی نمیکرد و چیزی که وضع را بدتر میکرد این بود که او هنوز جوان و زیبا بود؛ پس این زن یک خطر محسوب میشد. برای مردها یک فرصت بود و برای بچهها یک آدم عجیب وغریب. در موردش که فکر کنید، میبینید واقعاً انتخابهای زیادی وجود نداشته.
با گذشت زمان متوجه شدم: وقتی در سوپرمارکت محله چرخ دستی را هل میدهیم یا وقتی اولین سالی که آنها طلاق گرفته بودند، مادرم با آن لباس پرستاری سفید و جوراب و کفش سفید، من و خواهرم را جلوی مدرسه پیاده میکند، مردم به او طور دیگری نگاه میکنند. او همیشه از اتومبیل بیرون میآمد تا برای خداحافظی ما را ببوسد و من عملاً متوجه نگاه های خیره بقیهی مادرها میشدم.
روبرتا و من موقع نزدیک شدن به درِ مدرسه دستپاچه میشدیم، انگار به زور ما را آنجا پذیرفته بودند. یک روز مادرم که به طرفم خم شده بود، گفت «یک بوس به مادرت بده.» این بار خودم را آهسته عقب کشیدم و گفتم «نکن.» «چه کار نکنم؟» «فقط…» شانه هایم را جمع کردم و اخم کردم: «فقط نکن.» نمیتوانستم به او نگاه کنم بنابراین، به پاهایم نگاه کردم.
او قبل از آنکه دوباره صاف بایستد، لحظهای به همان حالت ماند. صدای بالا کشیدن بینیاش را شنیدم. حس کردم به موهایم دست کشید. وقتی سرم را بلند کردم، اتومبیل دور شده بود. یک روز عصر در پارکینگ کلیسا، من و دوستم داشتیم برای هم توپ بیسبال میانداختیم و میگرفتیم که دو راهبه درِ پشتی کلیسا را باز کردند. من و دوستم درجا خشک شدیم.
- حجم فایل : 26 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 154 ص