فایل ممکن است بخاطر نمایش در سایت بهم ریختگی داشته باشد.
دانلود کتاب ضریح چشم های تو اثر سید مهدی شجاعی pdf
افسر عراقی دو قدم دیگر پیش گذاشت و به بالای سر محسن رسید. محسن همان ابتدا با تیر مستقیم تمام کرده بود. الان شاید سه ربع بیشتر از شهادتش می گذشت. با اعلام خبر شهادت جواد، آن سوی بی سیم برای لحظاتی در سکوت فرو رفت. برای اینکه اطمینان پیدا کند از برقراری ارتباط، گفت: « شما چه می کنید؟ آن طرف ها چه خبر است؟ » صدای محزون فرمانده را شنید: « برای نجات شما فکر می کنیم. دنبال راه چاره می گردیم. » « فکر نکنید. پیش از آنکه فکر کنید، کار تمام شده است. به عملیات فکر کنید. این صدای تیر خلاص محسن بود. » صدای متعجب فرمانده گفت: « محسن که… »
« بله. محسن قبلاً رفته است. اما افسر عراقی دلش به همین تیرهای خلاص، خوش می شود. همه را در آمار خودش ثبت می کند. الان در پنج قدمی من است. بالای سر حمید یک منور دیگر. حمید هنوز زنده است. فقط از ناحیه کتف جراحت دارد و پای چپ. حالا باز افسر عراقی دو پایش را باز کرده است و مغز حمید را نشانه رفته است. حمید تلاش می کند که به خود تکانی بدهد. از جا برخیزد و کاری بکند. اما پیداست نمی تواند. خون زیادی از او رفته است. » « خودت را بگو، در چه حالی؟ نگفتی می ترسی یا نه؟ » « ترس؟ » به یاد نگاه پدر افتاد، دستش را بر چهارچوب در تکیه داده و براق شده بود:
« تو پسر بچه شانزده ساله به چه درد جبهه می خوری؟ ترقه در کنند می ترسی، چه رسد به تیر. شب ها هم که با صدای توپ بیدار نمی شوی. » و او گفته بود: « منکر نیستم. می خواهم خودم را آنجا درست کنم. » « تیر خلاص حمید هم شلیک شد. حمید هم آرام گرفت و فضا دوباره خاموش شد. الان فقط من مانده ام و حسین. حسین مانده است و من. او نزدیک تر است. درست در سه قدمی من و افسر عراقی دارد نزدیک تر می شود، به او و به من. » صدای بغض آلود فرمانده را از آن سوی بی سیم شنید: « به خدا توکل کن. ذکر بگو. ذکر یارحمن. ذکر یا ارحم الراحمین. راستی نگفتی که با درد چه می کنی؟
- حجم فایل : 10 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 45 ص