فایل ممکن است بخاطر نمایش در سایت بهم ریختگی داشته باشد.
دانلود کتاب انتخاب اثر سیمین دانشور pdf
آرزویم این است که بازیگر فیلم بشوم، اسمم را بنویسند سر در سینماها، مثل فروزان عکسم را هم بزنند تو مجلهها، حکایتم را بنویسند. توی مشتریهایت کارگردان سراغ نداری؟ سراغ نداشتم. آن شب در خواب کابوس دیدم. میدیدم کارد مصطفی زاغی آنقدر بزرگ شده است به اندازه یک خنجر و با آن خنجر اوّل زنم را دو نیمه کرد و بعد افسانه را و نیمه زنم را به نیمه افسانه با چسب اوهو چسبانید.
نیمی از صورت افسانه سر شانه زنم بود. چشم زنم آبی، چشم افسانه سیاه، موهای طلایی زنم افشان شده بود روی سینه افسانه… و دستهای افسانه ادامه دستهای زنم بود، نه اینکه هردو دست به هم وصل باشند. هر دو دست در طرفین اندامهای نیمه شده قرار داشتند. زنم مشتش را گره کرده بود. دست افسانه باز بود. از مصطفی زاغی پرسیدم شما قوم و خویش مرحوم پیکاسو نیستید؟
جواب داد: آن پیرسگ را میگویی؟ باجگیرش بودم. فریاد زدم و از خواب پریدم. بابک و مهتاب را بالای سرم دیدم که چراغ را روشن کرده بودند و یک لیوان آب به دستم دادند. مهتاب گفت: بابا عمر سفر کوتاه است. مامان کتی به زودی میآید. غصه نخور. چرا نمیتوانستم مرز مشترک خودم و افسانه را گم وگور کنم؟ داد زدم مرز مرز، مرز من کجاست؟ بابک دست در گردنم انداخت و گفت:
بابا جان، خواستِ مامان کتی بود که به حج برود و تو فداکاری کردی و او را به جای خودت فرستادی. بله تا حال باید از مرز گذشته باشد. چرا حتی بچه های آدم از دل پدرشان خبر ندارند؟ چرا مرزها قاطی پاطی است؟ به پیشانی زدم و گریستم. از بابک پرسیدم: پسرجان، تو با افسانه خانم، همسایه روبرو سرو سری داری؟ – خوب یکی دوبار از سر کوچه سوار ماشینش شدهام. – همین؟ در نظرم به صورت برهای آمد اما بعبع نکرد. داد زدم: بابک نقابت را بردار…
…درگیری درست جلو داروخانهام در گرفت. سربازها از کامیونها پیاده شدند. حسابدارم با موهای فلفل نمکیاش، نمیدانم کدام گور سیاهی رفته بود. اما رضا کوچکه، وردست زبلم را میان تظاهر کنندهها دیدم. کاش میشد به چشمهای هیولای بیسروته جمعیت نگاه کرد. آیا چشمهایشان از حدقه درآمده بود؟ آیا تعدادی از آنها چشم هایشان از امید میدرخشید و تعدادی دیگر در انتظار ظهور بودند و در دل می سرودند:
«دیر» شد هنگام کارت». وسط خیابان جابه جا لاستیکها میسوختند و روزنامهها به شعلهها نیروی کمکی میرساندند. سربازها به طرف تظاهر کنندهها یورش آوردند. کرکره های داروخانه را تا نیمه پائین کشیدم و ماشین پلیس که رسید و یک افسر و چند پاسبان از آن پیاده شدند، کرکرهها را به کلی بستم. پاسبانِ گشتِ محل به افسر پلیس سلام نظامی داد. افسر پلیس نقاب پلاستیکیاش را روی صورتش پائین کشید…
- حجم فایل : 63 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 137 ص