فایل ممکن است بخاطر نمایش در سایت بهم ریختگی داشته باشد.
دانلود کتاب تب مژگان اثر محمدرضا حدادپور جهرمی pdf
نباید وقت را از دست میدادم. لباس مشکی را از کمدم بیرون آوردم و پوشیدم. چهارده تا صلوات برای شادی روح حضرت امالبنين فرستادم. آرام آرام قدم برمیداشتم و فکر میکردم و رفتار و سکناتم را برنامه ریزی میکردم. یکم طول کشید تا دقیقاً توی ذهنم، رفتار مناسب و برخورد منطق با نفیسه دانلود شد! تا دانلود شد فوراً روی اعضا و جوارحم نصب کردم، بسم الله گفتم و وارد اتاق نفیسه شدم.
چشمهای نفیسه خون بود! یک لرزش نگران کنندهای هم در رفتارش بود. جوری هم بغض کرده بود که صدایش به زور شنیده میشد. هنوز ننشسته بودم که گفت: «میتونم مژگان رو ببینم؟! خواهش میکنم! برای آخرین بار… قبل از اینکه تشییعش كنن!» فهمیدم که باور کرده است. با تأسف گفتم: «میفهمم! خیلی مشکله که کسی حتی نتونه جنازه رفیقش رو تو بغلش بگیره و باهاش خدافظی کنه اما نه اجازه نمیدن.
چون… چون صلاح نیست… اوضاع خوبی نداره، ببخشید رک گفتم متوجهی که؟!» بیشتر جا خورد و ناراحت شد. گفت: «یعنی این قدر بد کشتنش؟! اصلا چرا باید مژگان بمیره؟!» گفتم: «تو الآن به خاطر همین این جایی؛ چرا باید مژگان این قدر بد بمیره؟!» میان همان اشک و آه گفت: «یعنی چی؟ منظورت چیه؟!» گفتم: «من و شما که کاری با هم نداریم، فقط دنبال حل یه معادله هستم.
معادلهای که از وقتی تو سروکلهت تو خونه مژگان و اینا پیدا شده، داره مشکل و مشکلتر میشه.» گفت: « واضحتر حرف بزنین تا کمکتون کنم!» گفتم: «چرا شما باید فردای همون شبی که جنازه بیگناه آرمان، داداش مژگان، پیدا میشه از تموم نگهبانای بیمارستان روانی به راحتی عبور کنی و بری سراغ مژگان و چند ساعت با هم باشین؟ و چرا باید یکی دو روز بعدش ما با جنازه بدفرم یه دختر بیگناه مواجه بشیم؟
تو چند چندی تو این بازی؟! چرا پات وسطه ؟!» نفیسه تا مرز سکته پیش رفت. تا اسم «جنازه بیگناه آرمان» را آوردم، شروع به جیغ کشیدن کرد و گفت: «نه… نه… نه… آرمان نمرده… آرمان بیگناهه… آرمان هیچ کارهست…» گفتم: «آروم باش دختر! اونا دیگه رفتن! دیگه اونا برنمیگردن! خوشحالم که حداقل تو اینجایی و زندهای و داری باهام حرف میزنی. هر چند حال و روز خوبی نداری اما…
اما بذار کمکت کنم تا هم انگشت اتهامات از روت برداشته بشه و هم مسببان اصلی قتل این خواهر و برادر کشف بشن!» یک آرام بخش به او زدند. کمی آرامتر شد، اما غذا و آب نمیخورد. به او گفتم: نفیسه خانم! چند قُلُب آب بخور تا بهتر بتونیم با هم حرف بزنیم. اصلاً میخوای برم و بعداً… فردا و یا چند روز دیگه بیام؟!» گذاشتم خوب گریه کند.
آرامتر که شد کمکم شروع به حرف زدن کرد و گفت: «مژگان و آرمان تنها دوستای خوب و مهربونی بودن که تو کل عمرم داشتم. اولین باری که مژگان رو دیدم حالش خوب نبود؛ خونه یکی از اساتیدمون دیدمش که هر از گاهی یعنی ماهی یه بار اونجا جمع میشیم. استادمون بهم گفت: بیا بالا که به کمکت نیاز دارم. وقتی رسیدم به اتاق طبقه بالا مژگان رو به حالت بیهوش یا شاید هم خواب دیدم.
- حجم فایل : 74 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 230 ص