پیش نمایش
دانلود کتاب خاطرات یک آدمکش اثر کیم یونگ ها pdf
بعد از تصادفم، دچار هذیان گویی شدید شدم. وضعم آنقدر وخیم بود که پرستارها بستندم به تخت. و چون تنم در بند بود، ذهنم بالوپر گرفت. زیاد خواب میدیدم. یکی از آن خوابهای غریب و واضح هنوز طوری در ذهنم مانده، انگار واقعاً اتفاق افتاده.
در این خواب، کارمندم و سه بچه دارم. دو بچهی بزرگم دخترند و کوچکه پسر. ناهاری را که زنم برایم بستهبندی کرده برمیدارم و راه میافتم سمت محل کارم که جایی است شبیه یک ساختمان دولتی. کسالت دلچسبِ زندگیِ باثباتی که همهچیزش معلوم است. حتی یکبار هم در زندگی چنین حسی نداشتهام.
ناهارم را که با همکارانم میخورم، کمی بیلیارد بازی میکنم و به دفتر که برمیگردم یکی از خانمهای همکارم میگوید همسرم زنگ زده. زنم پشت تلفن جیغ میکشد «عزیزم، عزیزم، عزیزم…» و تلفن درست وقتی میگوید «توروخدا نجاتم بده!» قطع میشود.
همان حین باعجله به خانه میروم، سعی میکنم حرف بزنم اما نمیتوانم. در را که باز میکنم، زن و سه بچهام را میبینم که بهردیف دراز کشیدهاند. همان لحظه پلیس شتابان وارد میشود و بهم دستبند میزند. میگویم «چی شده؟ با سر اومدم خونه که خودم رو تحویل شما بدم؟»
بعد از اینکه این حال هذیانی میگذرد، هربار که یاد این خواب میافتم احساس عجز میکنم. ولی مگر چی از دست داده بودم؟ طعم گذرای زندگی معمولیای که از آن دور مانده بودم؟ زن و بچههایم؟ غصه خوردن بابت چیزی که هرگز نداشتهام معنی ندارد. احتمالاً فقط خیالات بعد از داروهای بیهوشی بوده.
خب نکند معنیش این باشد که مغز من نمیتواند فرق اینها را بفهمد؟ بااینحال، آرامشم در لحظهای که آن پلیسِ خیالی دستبندم میزند چیزی است که باید حسابی رفت توی بحرش.
حسش باید مثل حس کسی باشد که بعد از سفری طولانی، که طی آن هر چه را جهان در چنته دارد به چشم دیده، به خانهی قدیمیِ درب و داغانش بر میگردد. من به جهانِ غذاهای بستهبندی و ادارات تعلق ندارم. جهان من، جهان خون و دستبندهاست.
- حجم فایل : 18 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 108 ص