فایل ممکن است بخاطر نمایش در سایت بهم ریختگی داشته باشد.
دانلود کتاب خرمگس اثر اتل لیلیان وینیچ pdf
در آن شب جما و خرمگس، بی آن که باهم حرفی بزنند در امتداد خیابان لانگ آرنو شروع به قدم زدن کردند. به ظاهر پرحرفی بیمارگونهی خرمگس فروکش کرده بود. از همان لحظه ای که از خانهی ریکاردو بیرون آمدند، ریوارز هیچ حرفی نزده بود. جما نیز از صمیم قلب از این سکوت خوشحال و راضی بود. او که تا قبل از آن، از همنشینی با خرمگس بسیار آزرده می شد، آن شب از رفتار عجیبش در جلسه کمیته آشفته و گیج شده بود. خرمگس نزدیک قصر یوفیزی، ناگهان ایستاد و گفت: «آیا خسته نشدید؟» ـ نه؛ چه طور مگه؟ ـ آیا امشب کار خاصی ندارید؟ نه.
خب، میخواستم از شما خواهشی کنم… بیایید با همدیگر به گردش برویم. کجا؟ جای خاصی مدنظرم نیست. هر جا که شما بخواهید. ـ ولی… به چه مناسبتی؟ خرمگس از این سوال جا خورد و اندکی فکر کرد و بعد گفت: «نمی توانم… نمی توانم به شما بگویم… خیلی برایم سخت است… خواهش می کنم اگر میتوانید، بیایید.» ناگهان ریوارز چشمش را از زمین بلند کرد و جما به محض آن که به او نگریست، در چشمانش حالت عجیبی یافت. آن گاه با مهربانی گفت: «مثل این که کمی آزرده اید.»
ریوارز برگی از گلی که در سوراخ دکمه اش فرو کرده بود، جدا کرد و شروع به ریزکردنش کرد. جما با خود فکر کرد چه کسی تا این اندازه به او شباهت دارد؟ چه کسی بود که انگشت خود را این چنین حرکت میداد و چنین ژستهای عصبی و شتابزده ای داشت؟ خرمگس به دستهای خودش خیره شد و با صدایی که به سختی شنیده میشد، گفت: «امشب… نگرانم… نمی خواهم تنها باشم… آیا با من می آیید؟» البته، مگر این که دوست داشته باشید که به خانهی من بیایید. نه، بیایید به یک رستوران برویم و شام بخوریم.
در میدان سینیوریا یک رستوران خوب هست… خواهش می کنم مخالفت نکنید. بالاخره آنها وارد رستورانی شدند و خرمگس بی درنگ دستور شام داد. وقتی غذا را آوردند، او به هیچ وجه به غذایش دست نزد و همان طور به سکوتش ادامه داد. نان را روی میز خرد می کرد و با ریشه های دستمال سفره اش بازی می کرد. مضطرب و نگران بود. جما از دیدن این رفتارش ناراحت و از آمدنش پشیمان شد و با خود اندیشید که بهتر بود پیشنهادش را رد می کرد.
- حجم فایل : 99 مگابایت
- فرمت : pdf (غیر قابل ویرایش)
- تعداد صفحات : 271 ص